
سعید صادقی را خیلی سال است که میشناسم؛ دقیقتر بگویم نزدیک سیوچهار سال. آن روزها او عکاسی جوان و پرشور بود، که یک روز در تهران حضور داشت و فردای همانروز در میدانهای دفاع مقدس. او وظیفه ثبت و تصویرگری این حماسه بزرگ را برای خود تعریف کردهبود: تصویربرداری از دلاوری و ایثارگری جوانانی رشید و گمنام که عشق به سرزمین مادری آنان را از جایجای این سرزمین بزرگ به میدان نبرد فراخواندهبود.
از همان ایام بهخاطر دارم روزی در یک همایش که طبق معمول بزرگان و میهمانان در ردیف اول نشستهبودند، سعید میخواست یکبار دیگر به سالن برگردد و از میهمانان تازهرسیده هم عکس بگیرد؛ آخر آن روزها همه بزرگان و سران محبوبیت داشتند، و هنوز کسی مغضوب نبود! ظاهراً دربانان و حاجبان اجازه نمیدادند. من اواسط سالن نشستهبودم و از سروصدای در جلویی سالن چیزی نمیشنیدم. اما معلوم بود که عکاس با سماجت میخواهد یکباردیگر فرصت تصویربرداری داشتهباشد. عاقبت دربانان تسلیم شدند. سعید با سرعت وارد سالن شد و با چالاکی و درحالتی شبیه به دویدن عرض سالن را طی کرد و در همان حال عکس میهمانان تازهرسیده را هم ثبت کرد. چالاکی و فرزی سعید در ردیف جلو صحنهای مفرح آفرید و لبخندی بر لبان جمع نشاند. آن روزها با خود میاندیشیدم او در میدان نبرد هم با این همه فرزی و شور و نشاط به ثبت تصاویر این واقعه بزرگ میپردازد.
آن روز که سعید صادقی شال و کلاه کرد و دوربینش را بر دوش حمایل، و راهی جنوب شد، هرگز نمیتوانست تصور کند که روزی همین نگاتیوهای او چه نقشی در تدوین تاریخ این حماسه بزرگ ملی خواهندداشت. اما همان شوروحال و حس وظیفهشناسی که آن جوان کشاورز سبزواری، یا آن دانشآموز تبریزی، یا دانشجوی شیرازی، و آن معلم کازرونی را به میدان نبرد فرامیخواند، او را هم برای کاری مهم فراخوانده و برگزیدهبود.
او خود میگوید بارها مجبور شده به حرفه عکاسی خیانت کند! آنجا که عکاسان حرفهای به سرعت دست بهکار میشوند تا صحنههای شگفت و تکرارناشدنی را ثبت کنند، او بهناچار دوربینش را غلاف کرده، و به کمک رزمندهای زخمی شتافته تا او را از تیررس دشمن دور کند، یا وظیفهای برزمینمانده را عهدهدار شود. او نه برای ثبت صحنههایی خاص و رسیدن به شهرت، بلکه برای به تصویر کشیدن مظلومیت یک ملت و سربلندی جوانانی که عاشقانه برخاک میافتادند تا ملتشان برخاک نیفتد، وارد میدان شدهبود.
حاصل هشتسال تصویرگری دفاع مقدس، مجموعهای بسیار ارزشمند از عکسهایی است که حتی بدون هرگونه شرح و توضیح، تاریخ این دوران پرآشوب را بیان میکنند؛ مادرانی که فرزندان دلبندشان را از زیر قرآن رد کرده، و روانه میدان نبرد میکنند؛ دلیرمردانی که با ایمان و باوری عمیق روانه میدان میشوند، تازهجوانانی که با شور و نشاطی وصفناپذیر آمدهاند تا جای خالی شهیدان سرافراز را پرکنند؛ تکسوارانی که بر ارتشی غرق در آهن و پولاد میتازند تا دلاوری و غیرت ایرانی را به رخ جهانیان و حامیان مستکبر دشمن خونخوار بکشند، و … .
آقاسعید چندسال پیش کار نوی را آغاز کرد. او میدید که زمانه دیگر شده، و به جای دلیرمردان بیادعای آن روزها، رندانی وارد صحنه شدهاند که میخواهند همچون مجاهدان روز شنبه، همه افتخارات دفاع مقدس را به خود سند بزنند و دلیران گمنام را در گمنامی خود رها کنند، و همه “غنایم” را به تاراج برند. او با خود اندیشید بهراستی آنها کجایند، همان جوان موتورسوار در اولین روزهای مهر ۱۳۵۹ در خرمشهر که برای لحظهای کوتاه سرعت موتورش را کم کرد و از دور لبخندی رو به دوربین زد، تا سعید قصه ما دست خالی نماند، آن دلاور جوانی که در مرداد۱۳۶۵ در بندرعباس، با علمی بر دوش سرش را خم کرد، تا مادر پیرش با نقابی بر صورت بوسه بر پیشانی فرزند بزند، شاید آخرین بوسه مادرانه. سعید میخواست بداند آن شیرمردان که گمنام آمدند و گمنامتر رفتند، و حتی درنگ نکردند که غنیمتی ببرند، اکنون چه میکنند.
او تعدادی از عکسهایش را منتشر کرد با این امید که دوستان قدیمش را بیابد. هرچند هنوز این جستجو نتیجه زیادی نداشته، اما همین دستاورد کم نیز بسیار پرمعنی و قابلتأمل است: آنان همچنان گمنام هستند، از گوشه و کنار این سرزمین پهناور آمدند تا از حیثیت سرزمین مادری دفاع کنند؛ و جنگ که تمام شد، بیهیچ ادعایی به زندگی عادی خود برگشتند، مثل همه قهرمانهای بیادعای تاریخ. نیامده بودند که تاراج کنند، که طلبکاری کنند و خود را به مردمشان تحمیل کنند. نیامده بودند که پاداش بگیرند، سهمیه بستانند و سروری کنند. آنها به قول عباسآقا آن رزمنده محجوب مشهدی در فیلم آژانس شیشهای، قبل از جنگ کشاورزی میکردند باتراکتور، و بعد از جنگ بازهم کشاورزی کردند، اما بیتراکتور، و حتی بدون دفترچه بیمه.
بسیاری از قهرمانهای عکسهای سعید صادقی تا کنون پیدا نشدهاند و شاید هرگز پیدایشان نشود. آنها در پیچوخم کوچههای زندگی فراموش شدهاند. همان کوچههایی که با گران شدن مصنوعی قیمت زمین، فرصتی برای مجاهدان روز شنبه فراهم ساختند تا با استفاده از وامهای کلان بانکی در عرصه املاک و مستغلات “سرمایهگذاری” کنند و حتی حاضر به بازگرداندن اصل وام هم نشوند! مجاهدان روز شنبه با این بهاصطلاح سرمایهگذاریهایشان، با این ثروت گزافی که اندوختند، عرصه را بر آن دلیرمردان تنگ کردهاند: آنها باید برای بازپرداخت اقساط وام مسکن، تراکتورهایشان را بفروشند.
اما آقاسعید قصه ما ازپا ننشسته و نخواهدنشست. او روزی با عکسهایش مظلومیت ملتی بزرگ و آزاده را به تصویر کشید، و امروز با جستجویش، مظلومیت و فراموششدگی قهرمانان خندهرو و فروتن آن حماسه بزرگ را فریاد میزند.
امروز میدان پر از دلاورانی است که با شجاعت و ایثارگری تمام، همه امتیازات و رانتها را برای خود میخواهند، از بورس تحصیلی گرفته تا مجوز جادویی واردات که یکشبه دارندهاش را میلیاردر میکند! تا مجوز “بهرهبرداری” از عرصههای منابع طبیعی و ثروتهای ملی، تا فرصتی برای کسب و اندوختن ثروت و استفاده از اموال عمومی برای تبلیغ نگرش سیاسی خود. بسیاری از این دلاوران و نوکیسگان عرصه سیاست که ادعایشان گوش عالمی را کر میکند، و هماره سنگ دفاع از ارزشها را مزوّرانه بر سینه میزنند، هرگز شانس این را نداشتهاند که دوربین سعید صادقی شکارشان کند. چرا که “آنجا” نبودند! آنان مراقب پشت جبهه بودند و آماده فرصتی برای جمعآوری غنایم.
اینک آنان همهچیز دارند: ثروت، قدرت، نفوذ سیاسی، رسانه، و مدافعان توانمند. اما فقط یک چیز را ندارند: عکسی در مجموعه آقاسعید. بهراستی اگر سعید صادقی هم مثل بسیاری از قلمبهدستان یا دوربینبهدستان اهلمعامله بود، با یافتن چهرهای تاحدی شبیه چهره نوجوانی فلان آقازاده، و جا زدن او به جای صاحب آن عکس، چه قدردیدنها که تجربه نمیکرد و چه بر صدر نشستنها که نصیبش نمیشد!
-
دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.
-
افزودن دیدگاه