
سعید ذاکری
saeed.zakeri@ymail.com
به مناسبت دوازدهم شهریور، زادروز حکیم ناصرخسرو قبادیانی
بزرگان هر روزگار دو دستهاند، بعضی عصارهی عصر و زبان گویای نسل خویشند، هرچه میگویند و مینویسند، خلایق انگشت به دهان میمانند که ما هم همین معنی را در دل داشتیم و زبانمان قاصر از بیان بود. بعضی دیگر نه زبانی گویا و شیوا در کام روزگار، که خاری به چشم زمانهاند. ناصرخسرو قبادیانی بیشک از این زمره است. مردی که عرف و هنجار زمانه را ریشخندکنان، یکباره از کنج امان و عافیت رمید و قدم در راهی بیبرگشت و بیفرجام نهاد.
ناصرخسرو در جوانی مردی محتشم و در دربار غزنوی صاحبمنصب بود. در وصف روزگار جوانی خود گفتهاست:
همان ناصرم من که خالی نبود
ز من مجلس میر و صدر وزیر
گر آنگه به دنیا تنم شهره بود
کنون بهترم چون به دینم شهیر
کنون میر پیشم ندارد خطر
گر آنگه خطر داشتم پیش میر
گفتهاند از پیِ خوابی که دید،آتشی به جانش افتاد و ماندن در دیار و خانمان را تاب نیاورد. از آنجا که این داستان دربارهی دیگران هم -از جمله ابراهیم ادهم- نقل شدهاست، و نیز از آنجا که خاستگاه هر دو داستان خطّهی خراسان -یعنی مهد بوداییگری در ایران پیش از اسلام-است، بعید نیست منشاء این افسانه همان حکایت معروف بودا باشد.
ناصرخسرو مردی عجیب است، همواره خوانندهی خود را مبهوت و حیران میسازد، گاهی با نبوغ بیهمتای خویش و گاه با تعصب کوتهنظرانه و تلخمزاجی جنونآمیزش. او را عموماً با اشعار و عباراتی شناختهایم که بوی کینه و دشمنی میدهند. همانقدر که سعدی گاه و بیگاه موذیانه عالم و آدم را به مگس تشبیه میکند، حیوان مورد علاقهی تبعیدیِ خشمگینِ یمگان "خر" است. و در تشبیه اهل روزگار به این حیوان از سنایی و خاقانی هم بیپرواتر است. گاهی در وصف گرفتارآمدگان به دام مطامع دنیا میگوید: "اگرچه چهرهاش خوب است، طبع خر دارد!" گاه در مقام نعت برمیآید که: "بودند همه چون خر، و او بود غضنفر!" گاهی به رسم امروزیان اوج نفرت خود را با تعبیر "خر است" بیان میکند:
شیر خدای بود علی، ناصبی خر است
گاهی از انحطاط نسل بشر شکوه سر میدهد که:
جز آدمی نزاد ز آدم در این جهان
وینها گر آدمند، چرا جملگی خرند!؟
گاهی هم با بسامد کلمهی "خر" و جناسات آن رکورد میزند:
آنکه چون خر فتنهی خواب و خور است
گرچه مردمصورت است، او هم خر است!
و حتی گاهی اهل اخلاص و معرفت را به صورت خرانی میبیند که مزد تلاش و بلندهمتیشان، رسیدن به چراگاهی پر از علفهای معنوی و روحانی است:
در جهان دین بر اسپ دل سفر بایدْت کرد
گر همی خواهی چریدن، مر تو را باید چمید
که البته این مورد اخیر (خر خوب) در دیوان او نادر است.
آری، همواره چهرههای برجستهی تاریخ با جنجالیترین خوارق عاداتشان در ذهنها مجسم میشوند، کسی حلاج را در حال غذا خوردن و ابنسینا را در حال رخت شستن در ذهن خود مجسم نمیکند. اما نگاهی به سیر تطوّر شخصیت ناصرخسرو او را زمینیتر، انسانیتر و قابلفهم میسازد.
پس از آن که بساطِ "دولت سامانیان و بلعمیان"از خراسان برچیدهشد و در "نهاد و سامانِ" * زندگی اجتماعی خلل افتاد، تا حملهی مغول، خراسان از گزند جنگافروزان زمان رنگ امان ندید. اما بلای خانمانسوزتری هم به جان این سرزمین افتاد: تعصب!
در قرون چهارم، پنجم و ششم، شهرهای بزرگ خراسان از رونق فراوانی برخوردار بودند، اما شهر کوچک ری که دور از کانون تمدن آن دوران -یعنی خراسان-واقع بود، از لحاظ اثرات فرهنگی، علمی و ادبی با نیشابور و بخارا و غزنین رقابت تنگاتنگی داشت. محمد بن زکریای رازی(دانشمند)، فخر رازی(فیلسوف)، ابوالمعالی رازی(مصنف کلیله و دمنه)، شمس قیس رازی(نخستین تدوینکنندهی معیارهای نقد زیبایی شناختی شعر فارسی)، صاحب بن عبّاد (بنیانگزار نخستین کتابخانههای عمومی ایران و احتمالاً جهان، کسی که قرن چهارم را به اعتبار او قرن صاحبی نامیدهاند) و همچنین نجمالدین رازی (صاحب مرصادالعباد) همگی در همین دوران در ری زیستهاند. همچنین خواجه نظامالملک سالها در دربار طغرل و چغریبیگ در ری سمت وزارت داشته، و ابنسینا نیز در دربار مجدالدوله در همین شهر مأوا گرفتهاست.
شاید بتوان با کمی اغماض ری را در مقایسه با خراسان مهد تسامح و رواداری درآن دوران دانست، و بیشک این امر در توسعهی فرهنگی ری بیتأثیر نبودهاست. در آن دوران در شهر ری محمد بن زکریا کتاب مخاریق الانبیا را در رد معجزات پیامبران نوشت، بیآن که کسی متعرض وی گردد. در قرن چهارم مرداویج زیاری -که از سر عناد با اعراب حتی از دین اسلام رویگردان شده، به آیین زرتشت گرویدهبود- وزیری چون صاحب بن عبّاد داشت که به عربی شعر میگفت و چنان شیفتهی فرهنگ عربی بود که از او نقل کردهاند که در آینه نگاه نمیکرده چون از دیدن یک چهرهی عجمی اکراه داشتهاست!
اما زندگی در خراسان به گونهای دیگر بود. برخلاف ابنسینا و نظامالملک که از امواج خروشان خراسان به ساحل امن ری پناه جستند، و در آن کنج عافیت مجالی برای نوشتن و جاودانهشدن یافتند، آنهاکه از ری به قصد خراسان بار سفر بستند، یا چون نجمالدین رازی پشیمان شدندو راهِ به قدم رفته را به سر باز آمدند، و یا چون فخر رازی اصلاً فرصتی برای پشیمانی نیافتند.
ناصرخسرو در این روزبازار تعصب و تکفیر، در خراسان میزیست. اما سفری که او به مصر و شام و حجاز داشت، شیوهی دیگری از زیستن را به او نمایاند.
ره¬آورد این سفر، سفرنامه ایست که سیر تحول شخصیت او را در بند بند آن میتوان تعقیب کرد. گذشته از دیدگاه اعتقادی او و جستجوی آموزههای مذهب باطنی از سر منشأ اصلی -که هدف اعلامشده و رسمی سفر اوست- از نگاه او به جوامع و انسانها میتوان دانست که ذهن ناآرم و پرسشگر او برای سؤالاتی از جنس دیگر هم به دنبال پاسخ میگشته است.
یکی از دلایل بیرغبتی ایرانیان به نگارش سفرنامه شاید این بوده که در سنتهای فکری و ایدئولوژیها همواره "انسان کامل" موضوع بحث بودهاست - انسان، چنان که باید باشد، نه چنان که هست! حتی زمینیترین ادبای این سرزمین کمتر به نگارش سفرنامه و مکتوبات مردم-نگارانه پرداختهاند. سعدی که "فرسودهی روزگار" است و سالها سیر آفاق کردهاست، هرگاه حکایتی از سرزمینی دیگر نقل میکند، معمولاً محل وقوع داستان منوط به اقتضاء وزن و قافیه است. مثلا اگر قرار بود "یاران" به جای "عشق"، وفا را فراموش کنند، لابد "قحطسالی" هم به جای "دمشق" در سرزمین ختا اتفاق میافتاد.
اما نگاه ناصرخسرو به انسانها از منظر دیگریست. ناصرخسرو انسانها و جوامع را چنان که هستند توصیف میکند، وقایع را چنان که رخ دادهاند، روایت میکند و حتی برخلاف سفرنامهنویسان عرب -که سفرنامههایشان غالباً گزارش رسمی به خلیفه ا کتابچهی راهنمای کاروانهای تجاریست- او فارغ از قضاوتهای ایدئولوژیک زیر و زبر زندگی جاری در شهرهای دوردست و بیابانهای صعبالعبور را به تصویر میکشد؛ و آنجا که به قضاوت میپردازد، انسانها را به قدر وسع و آگاهیشان مسؤول تلقی میکند، و مثلاً مردم احسا را به عدل و انصاف ستایش میکند، چرا که اگرچه از اسلام جز نامی نشنیدهاند، و از احکام و آموزههای آن به کلی بیخبرند، اگرچه لحوم محرّمه را نمیشناسند و سگ و گربه و هر جانور دیگر را میخورند، اما در معاملاتشان غش وارد نمیکنند و در بازارشان گوشت و لاشهی هر حیوان را با سر آن میفروشند، تا خریدار بداند که چه میخرد و مثلاً گوشت نامرغوب سگ را به جای گوشت مرغوب کفتار نبرد! و نیز ابوالعلاء معرّی را که دهری و بیاعتقاد به دین اسلام است، به عدل و مردمداری و مراعاتِ رعیت و درجات دانش و بلاغت سخن میستاید، و در وصف شهر معرّه میگوید:
"...در آن مردی بود که ابوالعلاء معری میگفتند نابینا بود و رییس شهر او بود. نعمتی بسیار داشت و بندگان و کارگران فراوان و خود همه شهر او را چون بندگان بودند و خود طریق زهد پیش گرفتهبود، گلیمی پوشیده و در خانه نشستهبود. نیم من نان جوین را تبه کرده که جز آن هیچ نخورد و من این معنی شنیدم که ... وی نعمت خویش از هیچکس دریغ ندارد و خود صائماللیل باشد و به هیچ شغل دنیا مشغول نشود، و این مرد در شعر وادب به درجهای است که افاضل شام و مغرب و عراق مقرّند که در این عصر کسی به پایهٔ او نبودهاست و نیست، ... و پیوسته زیادت از دویست کس از اطراف آمدهباشند و پیش او ادب و شعر خوانند و شنیدم که او را زیادت ازصدهزار بیت شعر باشد، کسی از وی پرسید که ایزد تبارک و تعالی این همه مال ومنال تو را دادهاست چه سبب است که مردم را میدهی و خویشتن نمیخوری. جواب داد که مرا بیش از این نیست که میخورم ...".
امروزه که انسان¬شناسانی چون مارگارت مید نسبیگرایی فرهنگی و دوری جستن از قضاوت را به عنوان یکی از اصول بنیادین قوم¬نگاری و مردم¬نگاری تثبیت کردهاند، شاید این رویکرد برای ما چندان مایهی اعجاب نباشد، اما ناصرخسرو را نه با مردم¬نگاران امروزی، که با جهانگردی چون احمد بن فضلان باید قیاس کرد که که روسها را -اگرچه از آموزههای اسلامی به کلی بیخبر بودند- به باد لعن و نکوهش میگرفتکه چرا مثلاً غسلهای واجب مسلمانان را به جا نمیآورند!
بنابراین اگر ناصرخسرو به جایی میرسد که عامّه مردم را -به جز خودیها- حتی از سلام خود محروم میکند:
سلام کن ز من ای باد مر خراسان را
مر اهل فضل و خرد را نه عام و نادان را
باید علت این همه خشم متراکم را جایی بیرون از منش و شخصیت او،و حتی بیرون از اختلافات مذهبی او با عامهی مردم جست. باید دانست که مردم روزگار او هم چندان روی خوشی به این فرزانهی دوران نشان ندادند و بر او که از مصر با سری پرسودا برای ترویج باورهای نویافتهی خود بازآمدهبود، به اتهام رافضیگری چنان سخت گرفتند که دست شکایت به جانب خداوند برداشت:
بنالم به تو، ای علیمِ قدیر!
ز اهل خراسان، صغیر و کبیر
چه کردم که از من رمیدهشدند
همه خویش و بیگانه بر خیر خیر
نگفتم مگر راست، گفتم که نیست
تو را در خدایی وزیر، ای قدیر!
نخوردم بر ایشان بجز زینهار
نجستم سپاه و کلاه و سریر
سلیمان نیم، همچو دیوان ز من
چرا شد رمیده کبیر و صغیر؟
گاهی از کینهی مردم نسبت به خود اظهار شگفتی میکند که: "گر جمله بلائید، چرا جمله مرائید؟!"، گاهی از غربت تبعیدگاه خود به فغان میآید که: "آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا". گاهی زمانه را آبستن فساد میداند و میگوید:
چون که نکو ننگری جهان چون شد؟
خیر و صلاح از زمانه بیرون شد!
و نیز گاهی با اشاره به حدیث نبوی (یأتی الی الناس زمانٌ لایسلمُ لذیدینٍ دینهُ...) زمانهی خود را با آخرالزمان قیاس میکند:
عاقلان را در جهان جایی نماند
جز که در کُهسارهای شامخات
بااینحال و به رغم آزاری که از کژدم غربت دیدهاست، همچنان رنجهای زندگی خود را نتیجه انتخاب خود میداند و شجاعانه مسؤولیت آن را میپذیرد. مدعی است که در آغاز راه از بیوفایی زمانه به اهل فضل و دانش باخبر بوده، و حتی پدرش در آغاز جوانی در این باره به او هشدار دادهاست، اما رأی روشن و خاطر منوّرِ او آگاهانه رایحهی گل معرفت را به بهای تحمل گزند خار عناد زمانه خریدار گشتهاست:
گر بر قیاس فضل بگشتی مدار دهر
جز بر مدار ماه نبودی مقر مرا
نی نی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل
این گفته بود گاه جوانی پدر مرا
دانش به از ضیاع و به از عزّ و جاه و ملک
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا
با خاطر منوّر روشنتر از قمر
ناید به کار هیچ مقرّ قمر مرا
گفتیم که سیر تحول شخصیت ناصرخسرو در سفرنامهی او قابلتعقیب است، امّا جز در زمان بازگشت به خراسان-این غرقاب مهیب تعصب و خشونت که بسیاری را غرقه ساخت و دامن او را هم تر کرد- این تغییر در طول سفر همواره به سوی تفاهم و درک بیشتر انسانها و گسترش وسعت دیدِ شاعر بودهاست. نویسنده آشکارا برای دیدن و تجربهکردن و وسعت بخشیدن به افق دید خود، این سفر را آغاز میکند. از این رو بخش آغازین سفر که در ایران میگذرد، صفحات معدودی از سفرنامه را به خود اختصاص دادهاست، و پیداست که ناصر خسرو به سرعت به سوی مقصد میرود تا مردمی را ببیند که با همشهریهای خود او تفاوتی هرچه بیشتر دارند. اما به سرزمین شام که میرسد گویی از سرعت او کاسته و بر صفحاتی که به توصیف هر منزل از سفر اختصاص مییابد، افزوده میشود.
همچنین به تدریج وصف بناها و ذکر پهنای گنبدها و بلندای منارهها جای خود را به توصیف موشکافانهی روابط اجتماعی میدهد. خصوصاً در مصر که بیشک از بناهای عظیم و معماریهای چشمنواز خالی نبودهاست، آنچه چشمان پرسشگر ناصرخسرو را به خود خیره میسازد، مناسبات اجتماعی و روابط اقتصادیست. او که از قلب قلمرو حاکمان ترکتبار خراسان گویی به جهانی دیگر سفر کردهاست، از دیدن عقلانیت، مدارا و مدیریت حاکم بر جامعهی مصر انگشت به دهان میماند؛ با حیرت و شگفتی مینویسد که نظامیان در سرزمین مصر مطیع حکومتند و حکومت پاسدار امنیت و رفاه مردم است. میگوید وقتی سلطان مصر صاحب فرزند شدهاست، کاسبان با زر و زیوری که داشتهاند بازار را آذین بستهاند، بیآنکه نگران دستدرازی سربازان و نظامیان باشند و یا از نمایش مالشان و برانگیختن طمع عمّال حکومت و متصدیان خراج بهراسند. متعجب میشود از این که در مصر قانون برتر از فرمان سلطان است و سلطان نمیتواند هر طور که میخواهد از دهقانان خراج بگیرد، بلکه نرخ مالیات طبق فرمولی دقیق بر اساس عمق رودخانهی نیل در زمان طغیان فصلی محاسبه میشود، و اگر یک سال بارندگی کمتر از حد نصاب باشد، دهقانان از پرداخت خراج معاف میگردند. همچین توصیفات او از نظم شهری، قواعد ساختوساز و سامانهی آبرسانی شهر قاهرهچنان با بهت و حیرت همراه است که گویی هر لحظه آنچه را میبیند، با سرزمین مادری خود مقایسه میکند، و از همان زمان پیداست که به هنگام بازگشت به خراسان، بیش از زمانی که از خراسان گریختهاست، دچار انزجار و سرخوردگی خواهدبود.
نکتهی جالب دیگر در توصیف او از مصر این است که میگوید در لشکر سلطان آن سرزمین، سربازان از قومیتهای مختلف لباسهای متحدالشکلِ خاص خود را به تن داشتهاند، و از جمله، در میان ایشان یک سپاه از دیلمانِ طبرستان هم حضور داشتهاند. از این نکته میتواندریافت که ناصرخسرو تنها ایرانیی نبوده که پس از جلای وطن و منزل گزیدن در سرزمین مصر، برای بازگشت به سرزمین خود بیانگیزه شده، و خدمت به سلطان بیگانه را به اسارت در وطن ترجیح داده و سپس جز به حکم وظیفه و به فرمان خلیفهی فاطمی مصر به زادگاه خود باز نگشتهاست!
----------------------------------------------------------
* به وقت دولت سامانیان و بلعمیان چنین نبود جهان، با نهاد و سامان بود (کسایی)
-
دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.
-
افزودن دیدگاه