نگاهی به داستان کوتاه قفس، اثر صادق چوبک؛ جامعه شناسیِ قفس
داستان کوتاهِ "قفس"، نوشته صادق چوبک، در سال ۱۳۲۸ در مجموعه "عنتری که لوطی اش مرد" به چاپ رسیدهاست. این داستان کوتاه تمثیلی است از جامعه ای عمیقاً مبتلا به سرکوب و حرمان و دردهای واقعی و تسکینهای کاذب که در هیأت یک قفس ماکیان به تصویر کشیدهشدهاست، تمثیلی که بیش از نیم قرن بعد در رمان ببر سفید، شاهکارِ بی مانندِ آراویند آدیگا عیناً به عاریت گرفتهشد. از این که آیا آدیگا ترجمه ای از داستان قفس را خوانده یا نه، اطلاعی در دست نیست، اما این فرض چندان بعید به نظر می رسد که میتوان با ظن قریب بهیقین شباهت، و بلکه یکسانیِ این دو روایت از یک تمثیل واحد را به زیربنای اجتماعی و روانشناختی نهفته در آن مرتبط دانست: درخت پرتقال را در هر خاکی که بکاری، بار پرتقال میدهد! در این قفس مرغها و خروسهایی که از تنگی جا و هم از سایه سنگینِ شبح مرگی که بر فراز سرشان جولان می دهد رنج می برند، ناامیدانه مرگ را به انتظار نشسته، تخمهایشان را که نماد محصول کار و رنج آنهاست به صاحب قفس وامی گذارند، تا پیش چشمشان بشکند و ببلعد. گهگاه هم دستِ "سیاه سوخته و رگ درآمده و چرکین و شوم و پینهبسته"ای بهداخل قفس میآید، و یکی را سوا میکند، پیش چشم دیگران سلاخی میکند، و مرغها و خروسهای دیگر، شاید خشنود از این که اینبار نوبت خودشان نبوده، و دستکم تا نوبت بعد که در قفس گشودهشود، فرصت خواهندداشت که از زنده بودن و لولیدن در فضولات خود لذت ببرند، بیاعتنا به همقفس سلاخیشده، به نوکزدن به یکدیگر و بلعیدن هرچیز خوردنی که در میان فضولات پیدا شود، میپردازند. مرغها و خروسها اگر چه از یک درد مشترک رنج میبرند، اما افقهای ادراکی آنها حتی از جهان مادّیشان (قفس) بهمراتب تنگتر و کوچکتر است، و چنان از گزند حوادث بیرونی به لاک ذهنی خود خزیدهاند، که حتی مواجهه با درد مشترک هیچگونه حسّ همبستگی یا هویت جمعی مشترک به آنان نمیبخشد، و هریک برای برآوردن جزئیترین نیاز خود، اسباب رنج مضاعف دیگران را فراهم میکند. نویسنده چنان با ظرافت تفاوت نوع و نژادِ مرغها و همسانیِ سرنوشتشان را به تصویر کشیدهاست که بدوننیاز به قوه تخیل آنچنان قوی فوراً میتوان طرف اول تشبیه او را حدس زد: جامعه ای با تنوع طبیعی و پراکندگی ذاتی (قومی، مذهبی، زبانی، فکری...) که به صورت مصنوعی و در سایه یک سرنوشت شوم و مشترک (خوردهشدن/ استثمار شدن /مرگ ...) و البته به جبر دیوارهایی که همه را به یک اندازه از آزادی و امکان مشارکت در تعیین سرنوشت خود محروم میکند، همگون سازی و شخصیت زدایی شدهاست. مرغ یک موجود طبیعی نیست، بلکه یک جانور اهلیشده توسط انسان است، جانوری که احتمالاً هزاران سال پیش در طبیعت بهگونهای دیگر می زیسته، و در فرایند تکامل مبتنی بر انتخاب طبیعی، صفاتی متفاوت با مرغهای امروزی کسب کردهاست. اما هزاران سال دستچینشدن نسلهای پیاپی مرغ توسط انسان، آن را از مسیر تکامل طبیعی منحرف ساخته، و صفاتی را به او بخشیده که او را نه برای سازگاری با محیط و ازدیاد نسل بیشتر، بلکه برای مصرفشدن توسط انسان مناسبتر می سازد. مثلاً می توان تصور کرد که مرغهای طبیعی برای فرار از خطر یا پیدا کردن غذا پرواز میکردهاند، همچنین این مرغها هرروز تخم نمی گذاشتهاند؛ بلکه مثل پرندگان دیگر، تنها در فصل مناسب و برای تولیدمثل تخمگذاری میکردهاند، اما طی هزاران سال مرغهایی که تخمهای کمتری می گذاشتند، مرتباً توسط صاحبانشان خوردهشدند، و درنتیجه در هر نسل، مرغهایی که فاصله زمانی تخمگذاری هایشان کمتر بوده، شانس بیشتری برای بقا و ازدیاد نسل داشتهاند. همچنین صفت پرواز کردن به مرور زمان در مرغها از بین رفته، و صفات دیگری که آنان را برای مصرفشدن توسط انسان مناسب می سازند، جایگزین آن شده اند. البته بال و ظواهر بهجا مانده از دوران زندگی وحشی هنوز در این حیوانات وجود دارند، اما کارکرد خود را از دست داده اند، چنانکه انگار قرار گرفتن در پروسه تولید و مصرف، این حیوانات را از ماهیت اصیل خود بیگانه کردهاست. این ویژگی حیوانات اهلی باعث شده که این حیوانات در ادبیات جدی و حتی در فرهنگ عامیانه، همواره بهعنوان نمادی از یک طبقه اجتماعی خاص ظاهر شوند، طبقه ای که در گفتمان چپ به عنوان طبقه استثمارشونده شناخته میشود. تصویری که این داستان از ماهیت استثمار و نابسامانیهای اجتماعی ارائه می دهد، جنبه ای فرافکنانه دارد که با هنجار ادبی داستاننویسی چپ گرای کلاسیک (معطوف کردن همه چیز به این سؤال که چه باید کرد) دارای زاویه ای آشکار است. دستی که جوجه ها را می رباید و سرمی برد و یا تخمهایشان را میدزدد، با مرغها و خروسهای داخل قفس کاملاً بیگانه است، رنجی که زندانیان قفس به یکدیگر تحمیل میکنند، شبیه دعوای دو همسایه است در یک محله فقیرنشین، نه رابطه استثماری پادشاه و رعیت. درواقع میتوان حدس زد که نویسنده از لحاظ بینش سیاسی چندان مترقی تر از دیگر زندانیان قفس نیست، او با نگاه تیزبین و جزئینگر خود، به سردی روابط فردی، بیاعتمادی عمومی، اتمیزه شدن جامعه و به تعبیری زوال سرمایه اجتماعی، که محصول استبداد و سرکوب است، پی برده و بهخوبی آن را توصیف می کند، اما ارتباط اتمیزاسیون با سرکوب و خفقان را یکسویه می بیند. یعنی اتمیزاسیون را تنها معلول خفقان می بیند، نه عامل بازتولید آن. قفس محصول و برآیند شیوه زندگی مرغها نیست، بلکه بلاییست که از جایی دیگر نازل شدهاست. جایی که آنسوی مرزهای قفس قرار دارد، و هیچ سنخیتی با فضای داخل قفس ندارد. پس اگر نوع روابط مرغها در قفس تغییر کند، نمیتوان به برافتادن دیوارهای قفس امیدوار بود. درواقع نویسنده بیشتر از آن که با گفته هایش جامعه خود را به تصویر بکشد، با ناگفتههایش و با ردّی که از سیمای روانی خود در اثرش باقی گذاشته، راه شناخت این جامعه را هموار می کند. در بخشی از داستان، نویسنده این عادت مرغها را که برای بلعیدن غذا سرشان را بالا میگیرند، به شکرکردن تشبیه کردهاست، این اشارهایست به فضای قَدَری گرایانه حاکم بر یک جامعه مبتلا به انفعال و بیاعتنایی. اما چنانکه گفتهشد، طرف دوم تشبیهی که نویسنده برای محرومیتهای جامعه برگزیدهاست (قفس)، حاکی از این است که لایهای از همین انفعال بر بخشی از ناخودآگاه خود او مستولی است. شاید بتوان این سیمای روانشناختی را برای توجیه بخشی از وقایع چهار سال پس از نگارش این داستان به کار گرفت. حساسیتی که افکار عمومی به تهدید خارجی و به یغما رفتن نفت و سرمایه های ملی به دست بیگانگان نشان داد، به ملی شدن صنعت نفت انجامید. اما بیتوجهی به لزوم تقویت جامعه مدنی و ضرورت متشکل ساختن افراد جامعه در چارچوب تشکلهایی که بهصورت هدفمند خواسته های طیفهای مختلف را به گفتمان تبدیل کند، و در فرایند تصمیم سازی کشور دخیل گرداند، و بهاینترتیب موجها و خیزشهای پوپولیستی را از رونق بیاندازند، باعث شد که تمام دستاوردهای جنبش ملی کردن نفت از دست برود و توده های غیرمتشکل و دورافتاده از ساختارهای مدنی برای تحقق بخشیدن به خواسته های گنگ خود، دنبال یک منجی بگردند که سایه خداوند بر روی زمین باشد، منجیی که در عمل راه بازگشتِ آن دستِ "سیاه سوخته و رگ درآمده و چرکین و شوم و پینهبسته" به داخل قفس را پس از مدت بسیار کوتاهی دوباره هموار کرد.