پول ریشه تورم است!
دکتر حسین عباسی_ اقتصاددان
هرگاه صحبت از تورم و کنترل آن میشود، اقتصاددانان و افرادی که آشنایی اجمالی با اقتصاد دارند، بلافاصله به سراغ نظریه پولی و سردمدار آن، میلتون فریدمن میروند و گسترش دانش ما درباره ریشههای تورم را مدیون او میدانند. وقتی که از فریدمن در اواخر عمر او درباره تورم و نظریه او در اینباره سوال میشود، به جز کارهای خود، از فرد دیگری هم نام میبرد و نقش اساسی او را یادآور میشود. او رابرت لوکاس است. اقتصاددان برنده جایزه نوبل اقتصاد ۱۹۹۵ که چند روز پیش درگذشت. او میگوید: «بهدلیل کارهایی که ما (اشاره به کتاب خود با آنا شوارتز) کردیم و بهدلیل کارهایی که باب لوکاس کرد، ما توانستیم امکان رکود و تورم همزمان را پیشبینی کنیم.» این پیشبینی در دهههای هفتاد و هشتاد به واقعیت پیوست.
بحث درباره ریشههای تورم و رکود در تمام سالهای بعد از جنگ جهانی دوم از مهمترین بحثهای اقتصاد دنیا بود. در آن سالها، تحت تاثیر نظریات کینز، توجه اقتصاددانان به بخش تقاضای اقتصاد معطوف بود و ریشه دورههای رونق و رکود اقتصادی در نوسانات تقاضای اقتصاد جستوجو میشد. اقتصاددانان برای توضیح تورم به سراغ عواملی مثل افزایش هزینهها، اتحادیههای کارگری، میزان تمرکز در صنایع و مواردی از این قبیل میرفتند.
فریدمن در دهه شصت با بررسی رکود اقتصادی به این نتیجه رسید که ریشه تورم را باید در میزان عرضه پول جستوجو کرد. کتاب او که معمولا با پیشوند بررسی عمیق دادههای اقتصادی توصیف میشود، کاری عمدتا تجربی بود و نشان میداد که اشتباهات سیاستگذار پولی یا همان بانک مرکزی، نقش اصلی را در تعمیق رکود داشت. رابرت لوکاس برای این نظریه بدیع و انقلابی مبانی تئوریک بنا کرد. مدلی که او معرفی کرد، مدل انتظارات عقلایی بود و همین مدل نوبل اقتصاد سال ۱۹۹۵ را برای او به ارمغان آورد.
بحث پیرامون تورم و رکود را میتوان اینچنین خلاصه کرد. سیاستگذاران مدلهایی را برای رفتار اقتصادی افراد جامعه در نظر میگیرند. طبق این مدلها، کارفرمایان با کارگران وارد قرارداد میشوند و دستمزد در این قراردادها تعیین میشود. نظریههای اقتصادی تا آن زمان میگفت که در شرایط تورمی، کارگران افزایش دستمزد را میبینند و فکر میکنند که دستمزد بیشتری دریافت میکنند. بنابراین زودتر و در ابعاد بیشتر وارد قرارداد میشوند. در نتیجه افزایش تورم با کاهش بیکاری همراه است. این رابطه را منحنی مشهور فیلیپس توضیح میدهد.
فریدمن در نقد این نظریه گفت که در درازمدت سیاستگذار نمیتواند مردم را فریب بدهد و لذا این رابطه نمیتواند برقرار باشد. در درازمدت منحنی فیلیپس عمودی است؛ یعنی تورم باعث کاهش بیکاری بلندمدت نمیشود. لوکاس این نظریه را در مدل انتظارات عقلایی به رفتار آدمیان متصل کرد. او از «انتظارات عقلایی» مردم صحبت کرد که حسابگری مردم را نشان میدهد.
او برای وارد کردن این امر در مدل خود، مدلهای اقتصادی را که سیاستگذار برای تعیین مقادیر اقتصادی استفاده میکند در مجموعه دانش مردم گنجاند. طبق مدل او، وقتی رفتار سیاستگذار اقتصادی قابل پیشبینی باشد، مردم از آن مدل برای پیشبینی تورم استفاده میکنند و لذا وارد قراردادهایی نمیشوند که دستمزد پایینتر از انتظار دارند.
بیکاری در چنین شرایطی کاهش نمییابد. همین نظریه میگوید، سیاستگذار اگر سیاستهای غیرمنتظره بهکار گیرد، میتواند باعث کاهش بیکاری از طریق ایجاد تورم شود. البته اعمال سیاستهای غیرمنتظره فقط در کوتاهمدت ممکن است و در درازمدت، مردم این رفتار سیاستگذار را پیشبینی و در محاسباتشان دخیل میکنند. لوکاس در سخنرانی دریافت جایزه نوبل صراحتا میگوید که تغییرات پولی که مردم انتظار آن را دارند، فقط مالیات تورمی است و نرخ بهره اسمی را بالا میبرد. ولی اثری روی اشتغال و بیکاری ندارد
لوکاس در مقالات بعدی نظریهای را که به «نقد لوکاس» مشهور شد، ارائه کرد و گفت مدلی که سیاستگذار برای تصمیمات خود استفاده میکند، فقط متغیرهای اقتصادی را متاثر نمیکند، بلکه بر انتظارات مردم هم تاثیر میگذارد و لذا رفتار آنها را عوض میکند. همین امر سبب میشود که مدلهای اقتصادی کارآیی خود را از دست بدهند. نتیجه این نظریهپردازی در دهه هفتاد و هشتاد میلادی ظاهر شد. سیاستگذارانی که سعی کردند با ایجاد تورم از رکود خارج شوند، شکست خوردند. سیاستگذارانی هم که سعی داشتند تورم را با کنترل قیمت کالاها کنترل کنند، با ناکامی مواجه شدند. در نهایت، اقتصاد با رکود تورمی مواجه شد و فقط زمانی که به نقش منحصر به فرد پول توجه شد، شرایط تحت کنترل در آمد.