غلامضا رحيمي
چند وقت پيش توفيقي اجباري نصيبم شد که از ايستگاه قديمي راهآهن خرمشهر که از کودکي خاطرات زيادي از آن دارم، سوار قطار شوم و به تهران برگردم. سوار که شدم، ديدم با جمع پرشوري از جوانان دانشجو همسفر هستم. هنوز قطار راه نيفتادهبود که من نام و رشته تحصيلي همه آنها را دانستم و آنان هم با حرفه و تحصيلات من آشنا شدند. همسفر بودن با جوانان حس و حال خوبي به من دادهبود، هم مرا به خاطرات سالهاي دور ميبرد و هم فرصتي بود که بهصورت غيررسمي و خودماني با بخشي از نظرات اين نسل آشنا شوم.
با راهافتادن قطار صحبت را اينطوري شروع کردم که برنامه شغليتون چيه؟ هر پنج نفر که در رشتههاي مختلفي درس ميخواندند، از مهندسي و علوم گرفته تا ادبيات، جواب دادند اگر بتوانند کاري در ادارات دولتي پيدا ميکنند. در جواب چرايي اين انتخاب نيز بيشتر تأکيد بر تضمين شغلي ميکردند. گفتم فکر نميکنيد که بشود کسب و کار خودتان را داشتهباشيد. دانشجوي مهندسي گفت که شما فکر ميکنيد ما در دانشگاه چي ياد ميگيريم که يک کسبي هم راهبياندازيم. گفتم مگر در دانشگاه مشکلي هست؟ دانشجوي فيزيک جواب داد آقا من حالا نزديک شانزده سال است از دبستان تا دبيرستان و اين دانشگاه، دارم درس ميخوانم، ولي دريغ از حتي يک مکالمه چندجملهاي زبان خارجه. دانشجوي ادبيات ادامه داد اين همه متون درسي به ما ياد دادهشده، اما راستش فکر ميکنم خيلي با نيازهاي شغلي ما فاصله داره. دانشجوي مهندسي گفت گاهي فکر ميکنم من دانشجوي تاريخ مهندسي هستم. بعد دانشجوي فيزيک ادامه داد با اين اوصاف ما چه چيز جديدي را ميخواهيم در کسب و کارمان به بازار بدهيم. بعد دانشجوي اقتصاد اضافه کرد که اي آقا مگر در مملکت با اقتصاد نفتي و دولتي، جايي هم بهتر از دولت پيدا ميشه؟
حس کردم دل پري از متون درسي و واحدهاي آموزشي خودشون دارند. گفتم حقيقتش من هم زماني که چند دهه قبل درسم توي دانشگاه تمام شد، فکر ميکردم چيزهايي که ياد گرفتم، بهکارم نميآيد، اما بعداً ديدم که دانشگاه قراره که يک نگاه و دانش عمومي به من بدهد و بقيهاش برعهده خودمه. دانشجوي مهندسي گفت: من دانشجوي سال آخر هستم، حالا ميبينم که دانشم خيلي با نيازهاي بازار فاصله داره، دوستهاي سالبالايي من بعد از اتمام تحصيل، دو سال فقط دوره ديده و پول خرج کردهاند، بعد هم اضافه کرد اين نشون ميده ميشه با تغيير مفاد درسي، نتيجه تحصيل را به بازار نزديک کرد. دانشجوي فيزيک گفت: اصلاً واحدهاي درسي و نوع تدريس توي دانشگاه جوريه که انگاري همه يا بايد دکتري بخونند، يا بروند در دستگاههاي دولتي کارمند بشوند. گفتم اما شما يک عالمه کار ميتوانيد انجام بديد. دانشجوي مهندسي گفت: فرض کنيد من چيزي هم در دانشگاه ياد گرفتهباشم، سرمايهاي هم جور کنم، يک کار توليدي هم راه بياندازم، توي اين اوضاع که يکباره بازار يا پر از جنس خارجي ميشه و يا با قاچاق ميشه همون کالا را وارد کرد و با سود خوب فروخت، دانش و زحمت و سرمايه من به چهکاري ميآيد؟
حالا که ديگه چند ساعتي از همسفري و همزباني ما باهم ميگذشت، آنها کمي بيپردهتر صحبت ميکردند و راحتتر درددل ميکردند. توي همين حس و حال، يکي از آنها گفت: شما و نسل شما که داريد ما را تشويق به ايستادن رو پاي خودمون ميکنيد، علاوه بر شعار، چقدر با آموزشهايتان و در نوع پرورش ما، به جسارت و استقلال فکري و فردي ما کمک کرديد؟ چارهاي جز سکوت نداشتم.
-
دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.
-
افزودن دیدگاه