صادق جلائی- از کنار خاتون که می گذرد دلش بد جوری می گیرد . بغض گلویش را ول نمی کند . این همان خاتونی است که سال ها در دامنش مینشست و رویای زندگی در تهران را مرور می کرد . رویای از دست رفته .
می نشیند و سیگاری می گیرد .
سلام !
خوبی رفیق ؟ این جا هوا خیلی سرده . خیلی بیشتر از تهران . پنجره های شکسته خانه را با پلاستیک ضخیم بستم . بخاری همدان کار را روشن کردم . خدا رو شکر که هنوز چند لیتر نفت کهنه توی طویله مش میرزا بود . بخاری که روشن شد رقیه شروع کرد به تمیز کردن خانه. من هم رفتم لب آبگیر و چند تایی ماهی گرفتم . بچه ها خیلی خوشحال اند .
دوباره نامه را می خواند . مکث می کند . کاغذ را مچاله می کند و پرت می کند توی آبگیر ، بارها و بارها و هر بار همان کاغذ مچاله شده خیس .
و در نهایت می نویسد :
سلام رفیق!
به زندگی برگشتم .