یادداشتهای یک مشاور(۶۲)
غلامرضا رحیمی - مشاور امور مدیریت
iraniansme@gmail.com
سالها پیش در جریان اجرای یک پروژه، همکاری جوان داشتم که در زمان پیوستنش به جمع، چند سالی سابقه کار داشت. او خیلی سریع نشان داد که جوانی مستعد و جویای ارتقاست. علیرغم محیط نهچندان مناسب پروژه، او همچنین نشان داد که سالم و معتقد به سلامت حرفه ای تربیت شدهاست. در پایان پروژه که چند سالی طول کشید، این شناخت بیشتر تقویت شد، بهگونهای که کوشش کردم برای کار بعدی، او با ما باشد که بهدلیل مشکلات خانوادگی از گروه ما جدا شد.
میدانستم که بعد از ما چند ماهی در یک شرکت دولتی بهصورت قراردادی مشغول بهکار بود و با توجه به تجربیاتی که بهدست آوردهبود و استعدادی که داشت، در دفتر مرکزی آن شرکت مشغول بهکار بود. اما پس از چندسال بیخبری، یکروز سرزده به دفترکارم آمد. هنوز چایی نخورده او را بسیار تغییریافته دیدم. آنقدر این تغییر برای من شدید بود که خودداری نکرده و گفتم تنها روزگار عوض نشده، آدمها را هم با خودش عوض کرده. خندید و گفت نه روزگار عوض نشده، من فقط عینکم را عوض کردم. بعد هم خیلی صاف و ساده برداشتهای جدید خودش را از زندگی و مسؤولیتهای خانوادگی و نقش جامعه و لزوم زندگی به سبکی که به ترقی کمک کند، برای من توضیح داد.
گذاشتم همه حرفهایش را بزند. او هم در کلام، هم در منطق تغییر کردهبود. با آنکه برایم خیلی سخت بود که بهخاطر شناخت قبلی او را با این دیدگاه جدید رها کنم، خیلی گفتگو را طولانی نکردم. او خیلی مصمم و بااراده بود. حس کردم تنها عینکش عوض نشده، او حالا گوشش هم مشکل پیدا کردهبود، او فقط حرفهایی را میشنید که میپسندید. پس ضمن مخالفتم به پیشنهاد کاریش، گفتم که من عینک قدیمی خودم را خیلی بیشتر دوست دارم، و فقط به گفتن این جمله بسنده کردم که مراقب باش وقتی پلههای ترقی را با سرعت طی میکنی، گاهی هم با عینک دیگران به اطرافت نگاه کن. او با اظهارتأسف از عدم امکان همکاری رفت.
چندی پیش و پس از دو دهه از آشنایی او، باز هم دفتر جدید کارم را پیدا کرد و سرزده سراغم آمد. این بار قبل از آنکه تعارف چای کنم، خودش گفت دیگر به عینک نیاز ندارم با چشمهای خودم نگاه میکنم. چای که میخوردیم، دیدم گوشش هم خیلی خوب میشنود. با خنده گفتم دکترت کی بوده؟ گفت از سرم پیدا نیست؟ راست میگفت رد روزگار در تاسی سرش دیدهمیشد. با آرامش و با لبخند ادامه داد: اما نگاه کردن به اطراف آنهم وقتی که با سرعت داری از روی پلههای ترقی بالا میری، خیلی خطرناکه، سقوطش حتمیه. گفتم اما به نظر میرسه دردش قابلتحمل باشه. گفت بله حتماً هست اما درد یک بیماری دیگه خیلی قابلتحمل نیست و آن بیماری فساده، که مسریترین بیماری عالمه. بعد توضیح داد که همون سالها که از پیش ما رفت، محیط کاری بعدیش بسیار آلوده بود. او خیلی با خودش کلنجار رفت، اما وقتی که کار به مقایسه میرسید، خیلی نمیتوانست مقاومت کند. آخر سر هم دچار بیماری شد.
گفتم وقتی که تازه بیمار شدهبودی، خیلی سرحال بودی نمیشد باهات جروبحث کرد تازه میخواستی بیماری را هم منتقل کنی. گفت درسته، فکر میکنم اینکه آدمیزاد گرفتار ویروس فساد نشه، بخشی هم به شانس آدم بستگی داره. گفتم اما مهم اینه که حالا عینکت را دور انداختی. گفت محیط کسب و کار خیلی مشکل داره، اما مشکل اصلی عادت به فساده. توضیح که خواستم، گفت: فساد مقابلهای جدی میخواد. هرچه بیشتر حرف بزنی و اقدامی نکنی، انتشارش سریعتر میشود.
-
دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.
-
افزودن دیدگاه