سه شنبه 04 اردیبهشت، 1403

کدخبر: 543 15:39 1393/10/17
پیامبر مهربانی و صفا ؛ و آموزگار بردباری و مدارا

پیامبر مهربانی و صفا ؛ و آموزگار بردباری و مدارا

دسته‌بندی: بدون دسته‌بندی
پیامبر مهربانی و صفا ؛ و آموزگار بردباری و مدارا

پیامبر مهربانی و صفا ؛ و آموزگار بردباری و مدارا

دسته‌بندی: بدون دسته‌بندی

ناصر ذاکری
چند روزی بود که نگرانی و دلشوره عجیبی سراغ مردان مدینه آمده بود و رهایشان نمی کرد. از روزی که همراه پیامبر شدند تا در مهم ترین عملیات نظامی آن دوران شرکت کنند و مکه را از دست کفار برهانند، تا روزی که ابوسفیان سرکرده کافران قریش را دیدند که نگران و ترسان به دیدار پیامبر می آید، و سپس روزی که از عظمت سپاه مسلمانان در حنین شگفت زده شدند، تا به امروز سفری پرماجرا و پرنشیب و فراز داشتند.
مردان مدینه گاه در حلقه های خودمانی از نگرانی شان سخن می گفتند. آیا پیامبر با ما باز خواهد گشت؟ آیا او اینک که به شهر و دیار خودش بازگشته، از مدینه و ما دل خواهد برید؟ گاه یکیشان بقیه را دلداری می داد و از صفا و صمیمیت پیامبر می گفت، از روزهای خوشی که پیامبر در کنارشان بود، در کوچه های مدینه می خرامید و با کودکانشان همبازی می شد. با بردباری به درد دل تهیدستان مدینه گوش می داد و یار و غمخوار همه بود. می گفت پیامبر خدا هرگز دوستانش را فراموش نخواهدکرد. خانه و زندگی اش، خانواده اش همه آن جا هستند.. برای لحظاتی همه آرام می شدند.
اما بی اختیار سر برمی گرداندند و به کعبه خیره می شدند، و به صفا و سادگی و معنویتش می اندیشیدند. پیامبر چگونه ممکن است خانه خدا را رها کند و بار دیگر به مدینه بازگردد؟ همه خاطرات خوشش، اینجاست. روزهای کودکی، دوران نوجوانی و جوانی را همه در اینجا سپری کرده، اندوه روزهای یتیمی را در کوچه های مکه جا گذاشته، خاطره آغوش گرم مادر و مهربانی پدربزرگش را اینجا جاگذاشته است. در این شهر با بانویش خدیجه کبری آشنا شده و ازدواج کرده است. در این شهر ندای جبریل امین را شنیده، در این شهر سخت ترین دوران رسالت را گذرانده، بارها شاهد آزار و اذیت یاران باوفا و صادقش بوده و پایمردی شگفت آور آنان را دیده است.
از همه مهم تر: این جا خانه خداست، کعبه، حرم امن خدا. چگونه او همسایگی خانه خدا را رها کند، شهری را که همه کوچه هایش برای او خاطرات گذشته اش را زنده می کنند، فراموش کند و همراه ما به مدینه بازگردد؟ آیا توقع بیجایی نیست؟
کم کم روز بازگشت نزدیک می شد. پیامبر عتاب ابن اسید را به عنوان فرماندار مکه برگزیده بود. معنایش این بود که می خواهد به مدینه بازگردد. اما باز هم دلشوره و نگرانی مردان مدینه را رها نمی کرد. عتاب جوانکی بیست ساله بود و آن ها گاه در خلوت خود می اندیشیدند که پیامبر او را برای دوره ای کوتاه برگزیده و خود قصد حکومت بر مکه دارد. و گرنه یکی از پیران خردمند مکی را برمی گزید.
اما روز حرکت، آن ها دیدند که پیامبر همراهشان راه افتاد. شاید بازهم برایشان باور کردنی نبود. شاید باز دلشوره رهایشان نمی کرد که او از بین راه برمی گردد. اما پیامبر همراهشان به مدینه بازگشت.
بازگشت تا بگوید همراهان دوران غربت و تنهائیش را فراموش نمی کند.
بازگشت تا بگوید مثل سیاست پیشگان دغلکار، مردم را فقط برای روزهای سخت بی کسی نمی خواهد و وقتی مرکبش از پل گذشت، آن ها را فراموش نمی کند.
بازگشت تا بگوید، همه خاطرات گذشته اش را جا گذاشته تا شهروند مدینه آن ها باشد. گویی روز تولد دوباره اش روز آشنایی با این مردم باوفا و سخاوتمند است که در سخت ترین دوران رسالتش به یاریش شتافتند.
بازگشت تا بگوید حجاز که سهل است، حتی اگر تمام شرق و غرب عالم فرمانبر او باشند، او باز هم همسایه دیوار به دیوار این مردان و زنان باصفاست.
بازگشت تا بگوید مرام و مروت و لوتیگری فقط متعلق به فرودستان جامعه نیست، بلکه نخبگان، امیران و حاکمان هم باید قبل از هر ویژگی و صفتی، “بامرام” باشند.
بازگشت تا بگوید مهربانی بیدریغ “مردم” را با توجیهات معقول و غیرمعقول بی پاسخ نمی گذارد، بلکه بهایی گزاف برای این مهربانی خواهد پرداخت: دل کندن از همسایگی خانه خدا و رها کردن خاطرات تمام زندگی گذشته اش.



  • دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.
  • افزودن دیدگاه


JahanEghtesadNewsPaper

جستجو


  |