جمعه 31 فروردین، 1403

کدخبر: 14780 15:49 1394/05/20
داستانک : در شولای مه

داستانک : در شولای مه

دسته‌بندی: بدون دسته‌بندی
داستانک : در شولای مه

داستانک : در شولای مه

دسته‌بندی: بدون دسته‌بندی

" در شولای مِه "
محمد تقی جلایی
m.t.jalaee@gmail.com
اسب میرزا را زین کرده بودیم و زده بودیم به بیابان.مجید ده دوازده سالش بود و من شاید چهارده سال. بیابان را گرفتیم و همینطور جلو رفتیم. یک لحظه به خودمان آمدیم و دیدیم به هر طرف نگاه می کنیم جز بیابان چیزی نمی بینیم. بعد هم فهمیدیم آب تمام کرده ایم. یکهو مجید گفت آب!آب! اما خودش هم می دانست آب نیست.خورشید داشت غروب می کرد و بیابان آخرین قطره های عرق اش را آهسته آهسته می ریخت. اسب میرزا هم تشنه بود.خُر خُر می کرد و گاهی سرش را تکان می داد تا مگس ها را از خودش دور کند.
خورشید که دیگر پس افتاد. به خودم گفتم:مِه! و مجید که چقدر صورتش خسته و بی جان بنظر می آمد گفت:م ِه!بعد اسب شیهه ای کشید و گفت: مِه! بعد هم رَم کرد و افسارش گسیخت. همینطور چهارنعل می رفت و من ومجید هم پی اش می دویدیم. نفهمیدیم چه شد ولی وقتی ناگهان چشم مان افتاد به نور چراغ قریه مان فهمیدیم هوا چقدر تاریک است.اسب میرزا سرعتش را کم کرد. ما هم سرعتمان را کم کردیم. برگشتم دیدم بیابانی در کار نیست همه اش مِه است. بعد سگ سیاه حاج قربان صورتم را لیسید و از خواب بیدارم کرد.دیدم مجید انگار هنوز خواب است.گفتم بیدار شو!اما بیدار نشد. اسب میرزا هم چهارنعل می رفت.گفتم:وایسا! اما نایستاد. سگ حاج قربان رفت و چند لحظه بعد دیدم چند نفر دارند می آیند و هر کدام یک چوب دستشان است و سر چوب را آتش زده اند.مجید هنوز هم خواب بود.بیابان هم همچنان گرم عرق ریختن. ولی بیابان نبود که، مِه بود!



  • دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.
  • افزودن دیدگاه


JahanEghtesadNewsPaper

جستجو


  |