جمعه 31 فروردین، 1403

کدخبر: 23599 19:15 1394/10/16
بوم های فراموشی

بوم های فراموشی

دسته‌بندی: بدون دسته‌بندی
بوم های فراموشی

بوم های فراموشی

دسته‌بندی: بدون دسته‌بندی

صادق جلائی- دو ماه گذشته. دختر مهر ، به زیبایی پا به دنیا گذاشته هر چند نه به آن زیبایی که تصورش می رفت. چیزی تا پاییز نمانده و حسن آقا هم چنان در حال بررسی وضعیت مدرسه بچه هاست. ماندن یا نماندن. رفتن یا نرفتن. هوای سرد حسن آباد رو به سردی گذاشته و بخاری همدان کار فکسنی دیگر جواب این همه سردی را نمی دهد. در صورت ماندن، دیگر باید اسباب هایشان را به حسن آباد منتقل کنند. صبح یک روز شهریوری سرد، حسن آقا دختر ها را دید که دارند وسایلشان را توی ماشین می‌چپانند. دلش گرفت. دستی توی گندم موهایش کشید و سلانه سلانه آمد به سمت دخترها. «چه خبره ؟ بار و بندیل می بندین ؟» چند روز دیگر دانشگاه ها باز می شد و با رسیدن پاییز دیگر دلیلی برای ماندن نمانده بود . دخترها سوار ماشین شدند و کمی بعد دوباره حسن آباد گم شد در سکوتی که حالا بیشتر از دیروز یا هر روز دیگری در این دو ماه گذشته به گوش می رسد . «برمی گردیم .» « نخیر ، برنمی گردیم .» و هنوز در پیچ پیچ سنگین این دو فعل سرگردانند. حسن آقا دارد نامه ای تهیه می کند تا من را مجاب کند که برگردم حسن آباد.  دیروز حدود دو ساعت تلفنی حرف زدیم و حالا نامه می تواند مملو از حرف های ساده ای باشد تا مهری دلش نرم تر شود . « دلم با حسن آباد نیست . آخه این موقعه سال ، با این بچه ، به نظرت می شه ؟» به نظرم می شود. فقط باید دل کند. تهران که نمی خواهیم بیاییم. می خواهیم برویم بهشت. بهشت کوچک روی زمین.


  • دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.
  • افزودن دیدگاه


JahanEghtesadNewsPaper

جستجو


  |