سجاد بهزادی- روزنامه نگار- این روزها شاید حس ناامیدی از وضعیت، گریبان بسیاری را گرفته باشد. حس ناامیدی که از خود ناامیدی بدتر است. مانند احساس ناامنی که از خود ناامنی بدتر است. در عین حال مگر راهی جز «امید» وجود دارد. باید احساس امید را در جامعه تقویت کرد حتی اگر نشانههای آن کمرنگتر از همیشه باشد. به قول مهاتما گاندی «جایی که احساس عشق هست زندگی هم هست.»
حتی اگر گفته شود که «احساس» مفهومی در تضاد با عقل و منطق است، به اعتقاد من باز مقدس است. در زندگی همه ما گاهی پیش میآید که با حساب سرانگشتی ، تعقل ورزی و دوتادوتا کردن، وضعیت برای ادامه زندگی و معاش بغرنج میشود، اما احساسمان بد نیست و با احساس خوبمان و امیدمان، تنگناها را دور میزنیم و زندگی میکنیم. من این وضعیت را چیرگی احساس بر منطق میدانم.
بسیاری از پدران و مادران ما در این وضعیت، بارها زیستهاند و از دنیا رفتهاند. آنها سرشار از رنج بودند اما کمتر احساس رنج داشتند. به قول مسعود بهنود «چه خوشدل بودند پدران ما وقتی پریان دریایی و الهه نیکی و خدای بدیها را باور داشتند.... و کوههایشان به آسمان میچسبید...».
دوست ندارم یادداشت را در این «احساس» ادامه دهم و میدانم که مطلوب نظر بسیاری از مخاطبان امروز و به خصوص جوانان و نوجوانان دهه هشتاد و نود نیست. شاید که حق هم با آنها باشد. گسل میان نسلی در جامعه امروز ایران یکی از تلخترین و خطرناکترین گسلهاست. حرفهای هم را کمتر میفهمیم و نمیتوانیم با هم گفتگو کنیم. به نقل از بازجوی این روزهای دهه هشتادی که وزیر دولت آن را بازگو کرد «یک عمر از آدمهای درشت سیاسی بازجویی کردم، سختترین بازجویی به چندصد نفری مربوط است که از کف خیابان بودهاند، نه من میفهمم اینها چه میگویند، نه آنها میفهمند من چه میگویم».
اما تکلیف چیست و راه رهایی از این وضعیت چگونه است؟
جامعهشناسان و صاحبنظران زیادی در این دو ماهه اخیر راهحلهایی برای برون رفت از این وضعیت ارائه دادند؛ اما اگر جامعه در ناامیدی مفرط باشد هیچ کدام از این چارهجوییهای امروز، راه به جایی نخواهد برد.
بخشهای مهمی از جامعه امروز ایران، ناامیدانه به زندگی و میهن خود مینگرند درحالی که امید به تغییر، زیربنای هر بنیادی ست.
همه اسباب فراهم باشد اما امید به تغییر نباشد یعنی هیچ. میشود همان داستان دوره ناصرالدینشاه و توپچی؛ معروف است که در دوره ناصرالدین شاه قاجار شبی از شبهای ماه رمضان توپچی از شلیک توپ سحر خودداری کرد.امیر توپخانه او را احضار کرد و با خشم از او پرسید: چرا توپ در نکردی؟ توپچی با خونسردی پاسخ داد: قربان به هزار و یک دلیل! اول این که باروت نداشتیم.امیر توپخانه فوری حرفش را قطع کرد و گفت: همین یک دلیل کافی است.
امروز به باور بسیاری از صاحبنظران، اپیدمی ناامیدی، بخشهایی از جامعه ایران را فراگرفته است. آماری که این روزها از مهاجرت شهروندان منتشر میشود مصداق روشنی در این زمینه است.
طبقه متوسط نیز نسبت به آینده خود دچار اضطراب است و دیگر حاضر نیست بنشیند و بگوید «چو فردا شود فکر فردا کنیم.» او بعد از سالها فردا فردا کردن، صبر و بردباری داشتن، امروز زودتر از هر زمان دیگر میخواهد تکلیف خود را از باقیمانده عمر و داشتن یک زندگی معمولی بداند.
ثبات اجتماعی و اقتصادی شاید مهمترین ستون برای رسیدن به امید پایدار در جامعه باشد. باور کنیم دیگر قابل تحمل نیست این همه تورم و دلاری که افسارگسیخته در نوسان است و مستقیم زندگی پهنه وسیعی از جامعه را تحت تاثیر خود قرار میدهد.
برای برگرداندن امید، ابتدا باید ثبات داشت و تعادل را به جامعه برگرداند. اصلاحات آغاز شود و دولتی مدرن محک بخورد. برای اینکه اپیدمی ناامیدی تسری پیدا نکند باید نظم اجتماعی بازسازی شود و فضای سنگین تحریم و فشارهای بینالمللی به کناری رود تا هوایی تازه بیاید و روحی تازهتر در کالبد جامعه شروع به دمیدن کند.
اگر جامعه امروز ایران به یک اصلاحات عمیق و حقیقی امیدوار نشود، ممکن است چونان آتشی زیر خاکستر بماند و هر از گاهی با چاشنی خشونت دوباره و چندباره، هویت خود را نمایان کند.
-
دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.
-
افزودن دیدگاه