پنج شنبه 09 فروردین، 1403

کدخبر: 102444 18:39 1398/07/17
سندروم پرخوری!

سندروم پرخوری!

دسته‌بندی: بدون دسته‌بندی
سندروم پرخوری!

سندروم پرخوری!

دسته‌بندی: بدون دسته‌بندی

  سندروم پرخوری! رضا ارکانی_آموزگار بازنشسته   شیخ شیراز ، مصلح الدین سعدی، می فرماید: حکیمان، دیر دیر خورند وعابدان، نیم سیر،و زاهدان سد رمق ، وجوانان، تا طبق بر گیرند وپیران، تا عرق بکنند؛ اما قلندران، چندان که، در معده جای نفس نماند و بر سفره، روزی کس! آخرین دقایق آن بعدازظهر دلتنگ، از خانه خارج شدم تا با قدم زدن، درمانی برای این افسردگی مبهم، بیابم. دراندیشه های درهم وبرهم خود ،غوطه می خوردم. بعضی از آدمیان را درنهانخانه ی ذهنم، محکوم می کردم و می کوبیدم!  در عمق اندیشه ام، کلماتی می ساختم وزمزمه می کردم، تا آن حاضران غایب را با آن کلمات، منکوب نمایم! گاه، آرزو های دست نیافته ، نا کامی ها و شکست های سال ها زندگی را همچون یک فیلم سور رئال از برابر دیدگانم ، می گذراندم  و به دنیایی دیگر می رفتم و در همان عالم خیال، به خواسته های خود ،دست می یافتم. چنان که لذت رویاها، تحمل سختی های زندگی را برایم آسان تر می ساخت! آن چنان به خود مشغول بودم که چراغ راهنمای عابر پیاده را نمی دیدم قدمی جلوتر می نهادم و چون صدای بوق اتومبیل حق به جانب، مرا از خواب غفلت،  بیدار می ساخت؛ با کمال شرمندگی، به عقب می جهیدم! وچشمم را به آدمک متحرک و قرمز چراغ راهنما می دوختم تا چند لحظه ی دیگر، دیدگانم ، به سبزی شادی بخش آن روشن گردد! نا گفته نماند، هنوز هم در اطراف ما کسانی هستند، که چندان اعتقادی به چراغ راهنمای عابر پیاده ندارند!!! جای غم خوردن است! که این خود، حکایتی دیگر است...! باری، قدم زنان، از مقابل مغازه ها ، گذشتم ، تماشای بازارمیوه وسبزی،مرا بسیار، مشعوف می ساخت!  همان مکانی که خود به تنهایی، درمان بسیاری از دردهاست! استشمام رایحه ی میوه ها وسبزی ها، روحی تازه در کالبدم جاری می ساخت. وقتی در برابر یک گالری از تابلوهای نفیس و زیبا رسیدم ، حس کردم، چگونه خلاقیت نخبگان، با رهگذران،  سخن از عشق می گوید؛ برای چند لحظه مجذوب آن  همه زیبایی شدم . در جایگاه خود، میخکوب گردیدم و بر هنرمندان آن آثار،  درود فرستادم. از آن جا دور شدم و دوباره به دنیای واقعیت باز گشتم، همان جا که افرادش، گوشی ها را به گوش خود می چسبانند ودر حالی که با عجله از کنار رهگذران، به سرعت عبور می کنند، با کلمات بلند ودرهم، گاه با خنده و گاه با عصبانیت، مخاطب آن سوی گوشی را با خود، مرتبط می سازند! راستی، حال و هوای هنری و زود گذر  من کجا و این پیاده رو شلوغ و مملو از رهگذران پر شتاب وعبوس، کجا؟ به قول خواجه ی شیراز: ببین تفاوت ره، از کجاست، تا به کجا؟ پیاده روی شلوغ و مملو از رهگذران پر شتاب ، که هر یک پی انجام کاری راه می پیمودند ومن سرگرم تماشای این خیل گمنام عجول، این تنوع فراوانی آدمیان ودر اندیشه ی نیاز هاو تلاش آنان  بودم که، ناگاه خود را مقابل در ورودی بیمارستان یافتم! مشاهده کردم: یک زن ودو مرد ، در حالی که یک بیمار رنجور و نحیف را همراهی می کنند؛ در حال خارج شدن از بیمارستان، می باشند! به نظر آشنا می آیند! ...بله... درست است. دوست قدیمی ام حبیب آقاست! با شتاب خود را به او رساندم. با سلام واحوالپرسی وپرس  وجوهای متداول، آغاز کردم! پس از ابراز تاسف از بیماری حبیب آقا تعارفات معمول و بیان آرزوی بهبودی کامل و نمایش همدردی خودم با ایشان و احوال پرسی و ردوبدل نمودن تعارفات با اطرافیان ایشان، همراه شدم تا دوست خوبم سوار اتومبیل پسرش گردد. فرزند ایشان نیز بی صبرانه، پدال گاز اتومبیل را می فشرد! شاید تصور می نمود؛ این عمل به سرعت عمل پدرش در سوار شدن، کمک می کند!  شاید رمز دیگری در این عمل نهفته بود که دیگران از درک آن عاجزند! خلاصه، حبیب آقا نیز که با دیدن من خوشحال شده بود وانرژی تازه ای به دست آورده بود، با همراهی من سوار اتومبیل شد. اصرار نمودند؛ همراهشان شوم. پس از ابراز خودداری از همراهی، قول دادم: فردا به منزلشان خواهم رفت. آنان رفتند ومن به ادامه ی مسیر، مشغول شدم. روزبعد، ساعت ده صبح، چند شاخه گل در یک دستم ویک نایلون پر از موز، دردست دیگر، با زحمت تمام، زنگ در منزلشان را فشردم. طولی نکشید که چند دقیقه ی بعد، روی صندلی منزل حبیب آقا،  نشسته بودم. همسر ایشان، ویکی از فرزندانش ، که درمنزل حضور داشتند، نهایت لطف و مهمان نوازی خود را ابراز می داشتند. حبیب آقا هم، بر روی راحتی رو به روی من ، به حالت نیمه درازکش، درحالی که یک متکای مچاله شده ی مفلوک را با آرنجش می فشرد، یک پتو را تا زیر سینه اش، بالا کشیده بود وبا نگاهی از روی قدر شناسی سعی می کرداین عیادت را وبه قول خودش، قدم رنجه ی مرا پاسخ متقابل دهد. پرسیدم: حبیب آقا موضوع چیست؟ گفت: امان از سنگ کلیه! می دانی دوست من؟ پزشک متخصص، فرمود:برای خارج شدن سنگ های کلیه ی من، راهی جز عمل جراحی، وجود ندارد! من هم مانند هزاران آدمی که از عمل وبی هوشی می ترسند ، ترسیدم ودست به دامن یکی از این حکیم بعداز این های اینترنتی شدم. دستور ایشان را برای مرحله ی اول، این گونه ، انجام دادم: یک عدد هندوانه  را دریک دیگ بزرگ، خیلی خوب، جوشاندم، سپس عصاره ی آن را یک تنه و بدون درنگ، سر کشیدم! در اواسط عمل نوشیدن، هرگاه ، نفس کم می آوردم، قدری تامل می کردم و دوباره مشغول بلعیدن می شدم و دوباره می نوشیدم. آن قدرنوشیدم که تمام عصاره ی هندوانه، بلعیده شد. گفتم: خوب چه شد؟ گفت: هیچ چی. چشمت روز بد نبیند حالم به هم خورد! عرق کردم! تا دو سه روز با اسهال واستفراغ بیچاره شدم! ولی نشد که نشد! درد کلیه ام بیشتر و بیشتر شد! ناچار، به فرموده ی حکیمی دیگر، تن دادم: حدود ده عد د ترب سیاه ، خریدم وبه خانه آوردم.  ابتدا خرد کردم. سپس آب آن ها را با  آبمیوه گیری، گرفتم . یک پارچ کامل شد! حکیم، فرموده بود: یک یا دو عدد ترب کافی است! اما من،برای غلبه ی سریع بر این سنگ بد کردار! از ده عدد ترب، به طور یک زمان، یاری گرفتم! خلاصه،  قصد کردم آن را بنوشم ولی زمانی که بوی آن ها به مشامم رسید، ابتدا بینی ام تا عمق شش ها، سوخت. همسرم که همواره، دلسوزترین یاور من است، بانوشیدن تمام آن معجون مخالفت نمود! ولی به خرجم نرفت! پارچ را برداشتم  وجرعه جرعه آن بمب مایع را بلعیدم ،بلعیدم و بلعیدم! ناگاه، احساس کردم، یک انفجار مهیب در معده وروده هایم روی داد! چشمانم مانند چشمان وزغ،  با حالتی وردریده، به سقف خیره شد! سوت قطاری  که سال قبل، مرا از اهواز به تهران رسانده بود در گوش هایم،طنین انداز شد! بی قرار شده بودم. صدای تپش قلبم، مانند کوبیدن طبل، با هر تنش، مرا از جای خودم، به جهش وامی داشت! خود را جلو آینه رساندم. ایستادم. باور نمی کردم. آن چنان شکمم متورم شده بود، که اندام مرا ،شبیه یک سماور ساخته بود!!! سرم سیاهی رفت واز بالا بر زمین افتادم! دیگر، چیزی نفهمیدم. چون چشم گشودم، خود را بر روی تخت بیمارستان، یافتم. بله عزیز من! با توجه به پنج روز بستری و معالجه ی مستمر، هنوز حال چندان خوشی ندارم. اینک ، نمی دانم، سنگ هایم، دفع شده اند؛ یا نه؟ اما آن چه بیش از هرچیز، ذهن  مرابه خود مشغول ساخته است، نگاه معنا دار پزشک، همراه با لبخند آرام  اوست که لحظه ای از من دور نمی شود! برایش آرزوی بهبودی نمودم و حبیب آقا را ترک کردم. وقتی درمسیر قدم می زدم و راه خانه را درپیش گرفته بودم، آرام آرام  گام برمی داشتم واین بیت سعدی را زیر لب زمزمه می کردم: اندازه نکو دار،که اندازه نکوست هم لایق دشمن است وهم قابل دوست. دوستان دانا، تا وقتی دیگر وسخنی دیگر، پروردگار بزرگ، نگاهبان شما باد.    


  • دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.
  • افزودن دیدگاه


JahanEghtesadNewsPaper

جستجو


  |