پنج شنبه 09 فروردین، 1403

کدخبر: 103280 17:46 1398/09/03
سحر گاه جوانمردی!

سحر گاه جوانمردی!

دسته‌بندی: بدون دسته‌بندی
سحر گاه جوانمردی!

سحر گاه جوانمردی!

دسته‌بندی: بدون دسته‌بندی

سحر گاه جوانمردی! رضا ارکانی_آموزگار بازنشسته   مدت ها بود که این دوست قدیمی را ندیده بودم. وقتی مشاهده ی چهره ی  شادابش همزمان با نزدیک شدن او، فزونی می یافت، دریافتم ؛ این دوست دیرینه ، از وقوع یک رویداد مبارک ، بسیار خوشحال ومسرور است. پس از سلام واحوال پرسی وردوبدل نمودن تعارفات معمول  وجویا شدن از احوالات خود ووابستگان دور ونزدیک، فرصت را ازکف او  ،درربودم وگفتم : آقای مودت ، بسیار خوشحالم که چهره ات را شاداب می بینم. هر روز آ ن قدر چهره های عبوس وعصبی ، همراه با رفتارهای عجولانه، از مقابل دیدگانم عبور می کنند که، افسردگی مبهمی ، درپایان روز ، بر وجودم مستولی می شود! این شادمانی شما که مرا نیز شادمان ساخته است ؛ از چه چیز سرچشمه می گیرد؟ گفت: دوست من ، این شادمانی، نتیجه ی شکستی است که سحر گاه دیروز در یک مسابقه ی سرعت، نصیبم شده است. با تعجب پرسیدم: از شکست خوردن ، خوشحال شده ای؟ یعنی چه؟ مگر تو درمسابقات دوومیدانی شرکت می کنی؟ خنده ی بلندی توام با مزاح وخوشحالی سر داد وگفت: خیر! این گونه مسابقات را نمی گویم! گفتم: واضح تر سخن بگو! چه روی داده است؟ گفت: در اولین دقایق صبحگاه دیروز! آن هم درخیابان! چنین ادامه داد: درآن سحرگاه، فردی ناشناس با دستپاچگی تمام، هیکل درشت وچاق خود را بر روی پاهای نسبتا" باریکش، به جلو می کشاند! اگر چه قدرت دویدن نداشت، ولی تا جایی که می توانست قدم ها را تند تر وتند تر می کرد؛ شاید بتواند از من سبقت بگیرد! این شتاب وتند روی آن چنان جریان خون را دررگهایش ، سرعت بخشیده بود که ریتم تنفسی اش یک آهنگ خشن ومرموز را توام با صدای خس خس شش هایش، به گوش من می رساند! هوا کاملا" تاریک بود. هنوز سپیده ی صبحگاهی از دل تاریکی، متجلی نشده بود! کمتر از یک ساعت ، به فرا رسیدن آن بامداد مبارک، باقی مانده بود. وجود هیچ عابری در آن پیاده رو خلوت، به چشم نمی خورد. من نیز با سرعت وشتاب تمام از پیاده رو، به قصد رسیدن به مطب پزشک کودکان ، راه می پیمودم تا یک نوبت شفا بخش  از همان مطب شفابخش ، برای بیمار خردسالم ، دریافت نمایم. به فاصله ی نیم متر از لبه ی جوی آب در بستر خیابان، در امتداد همان مسیری که من راه می پیمودم ؛ همین مرد ناشناس، گام هایش را سریع وتند ،بر می داشت و تلاش می نمود از من سبقت بگیرد! این مسابقه ی تند روی بین من وایشان بدون ادای هیچ کلامی، پیام رقابتی خود را به هر دوی ما می رساند! اگر چه یک دیگر را نمی شناختیم؛ اما نمی دانم ، کدام عامل ارتباطی، ذهن هر دوی ما رایکسان خوانده بود وپیام ذهنی و حدس هر یک ازما دوتن را به دیگری می رساند! با رفتار سراسیمه وتندی که ما داشتیم؛ به فراست دریافته بودیم که هر دوتن، یک قصد داریم. یعنی هر دو، خیال گرفتن نوبت از پزشک کودکان را داریم! ابن پزشک محبوب وحاذق ، در نظر مردم، آن قدرنسخه هایش موثر هستند؛ که هر گونه بیماری را با اولین نسخه درمان می کند!! به هر روی، شتاب وعجله ی ما درآن دقایق آغازین صبحگاهی برای دریافت یک نوبت ، در یک رقابت بی مفهوم ویک مسابقه ی واهی، یک گرفتاری بی نتیجه وعصبی را برای ما فراهم ساخته بود. از جنس تمام رقابت های انسانیت کش! ازجنس تمام تنفرهایی که ممکن است انسان ها، بدون داشتن هیچ گونه سابقه ی دشمنی، نسبت به یک دیگر، از خود نشان دهند! از آن رقابت هایی که عمر آدمیان را بر باد می دهد! وزمانی قربانی، متوجه این آسیب زندگی بر بادده ، می شود؛ که کار از کار گذشته و فرصت جبران، بر باد فنا رفته است! گاهی نیم نگاهی به یکدیگر می انداختیم وسعی می نمودیم، هر یک، راه را از دیگری، سریع تر بپیماییم. در آن سحرگاه، هیچ خود رویی از خیابان گذر نمی کرد. نگاه های مایوسانه ی این نا شناس که هر چند گاه ،یک بار به سمت چپ مایل می شد، تا به تمامی ، مسیرخیابان پشت سرش را ببیند، به امید رسیدن یک خودرو! هر لحظه، نا امیدی او را بیشتر می نمود! پس از چند لحظه که این مسابقه ، ادامه پیدا کرد؛به سبب لاغر تر بودن و چابکی بیشتر، از او جلو افتادم! کم کمک، فاصله ی ما به چند متر رسید. حریف! حسابی خسته شده بود وهر لحظه از یکدیگر، دور تر می شدیم. صدای شکستن غرورش را در قالب یک آوای ناشنیدنی، احساس می کردم. اما به تدریج، همان گونه که گوی  سبقت را از او می ربودم، صدایی شبیه به خر خر و هن هن که از ریه هایش خارج می شد، سکوت آن سپیده دم را می شکست! کم کم دریافتم، اگر وضعیت،  این گونه پیش برود، فاصله ی من با او به ده ها متر هم می رسد! راستی! انسان عجب موجود عجیب و پیچیده ای است . گاه آن چنان بی رحم می شود که چشمانش غیر ازخود، چیز دیگری را نمی بیند! گاه آن چنان، مهربان می شود که با اندک تغییر روحی، از تمام خواسته های خود، عدول می کند ! گاه آن قدر درنده خو می شود که تمام اموال و ارثیه ی پدری را که حق خواهران وبرادرانش  می باشدبا انواع کلاهبرداری و حقه بازی، بالا می کشد واگر در انجام این طمع ورزی کامیاب نشود، سعی می کند آن اموال را حیف ومیل کند تا دست دیگر وراث به آن نرسد! گاه آن قدر جوانمرد می شود که همسایه ی بیمارش را سراسیمه وبا  تمام امکانات در شامگاهان ، به درمانگاه می رساند و روزها و شب ها بدون هیچ چشمداشتی برای احیای تندرستی او از استراحت و خوردن وخوابیدن، چشم می پوشد! باری، مسابقه ی پیروزمندانه ی من! ادامه داشت. ناگاه، به خود آمدم! به این وجود برتری جو نهیب زدم: تو را چه می شود؟ در پی کدام پیروزی هستی؟ اگر آهسته تر گام برداری، کدام قانون انسانی آسیب می بیند؟ پس آن همه ادعای انسان دوستی ات، افسانه بود؟ نکند، در ادامه ی این فشار، اتفاقی برایش بیفتد؟ نکند او، به راهی دیگر می رود؟ از کجا می دانی او می  خواهد، با گرفتن نوبت، از تو پیشی بگیرد؟ فرض کنیم، به راستی او چنین کند، مگر چه می شود؟ ای انسان! آرام تر قدم بردار! امشب، ادای جوانمردانی را دربیاور، که به افسانه ها پیوسته اند! مگر بیمار او هم ،بیمار نیست؟ به راستی نتیجه ی این رقابت احمقانه، چه می شود؟ خودم در آن لحظه،  پاسخ این پرسش را دادم: هیچ! هیچ نمی شود! قدم ها را آرام  وآرام تر نمودم! حریف نا شناخته، خسته و کوفته وعرق ریزان، نزدیک و نزدیک تر شد. گر چه اورا نمی شناختم وهنوز، چهره اش را ندیده بودم، ولی نمی دانم چرا؟ دلم به حالش می سوخت! بله ما آدمیان،  این گونه ایم، کسی را که از خود نا توان تر می بینیم، مورد لطف قرار می دهیم ولی کینه ی انسان های موفق را به دل می گیریم وبدون هیچ دلیل قابل توصیف، از او متنفر می شویم! ناگاه فکر دیگری به خاطرم رسید: برای این که احساس شکست و حقارت نکند، ایستادم وخود را مشغول بستن بند های کفشم نمودم تا ایستادنم را جوانمردانه تر توجیه کنم! هماورد نا شناس، عرق ریزان، در حال گذر از کنار من، با نیم نگاهی عبور کرد، هنوز صدای نفسش ، که حرکت دو قطعه آهن زنگ زده بر روی یکدیگر را به یاد می آورد فضای بامدادی را به دنیای خستگان و افسردگان، می بخشید! جلو افتاد و دور شد.اندام سنگینش را مشاهده کردم و ناراحتی ام بیشتر شد. خود را ملامت می کردم: چرا از چابکی ام، برای چند لحظه استفاده کردم واو را در فشار قرار دادم؟ در تعقیب او ، دورانه راهی شدم. از قضا،  حدس هر دوی ما درست بود! او زودتر از من به صف شماره گیران پزشک اطفال رسید. در تاریک روشن هوا و نور نسبتا" کم سوی مطب، چهره ی برافروخته اش را مشاهده کردم! احساس رضایت ، خوشحالی و پیروزی در چهره ی گرد ودرشتش، بسیار خوشحالم ساخت! شاید او می اندیشید: رقیبش را که من باشم، پشت سر نهاده و نوبت را زودتر گرفته است واین عمل را یک پیروزی بزرگ، برای خود به حساب می آورد!  اما یک احساس مبهم، از خوشحالی آن فرد نا شناس، مرا بیش تر از او خوشحال می ساخت! درنهایت، طاقت نیاورد . وقتی نوبت ملاقات بیمارش را با پزشک، از منشی دریافت کرد؛ به من نزدیک شد. با همان لبخند رضا مند گفت: ببخشید، من نمی دانستم شما هم قصد گرفتن نوبت را دارید. کاش در مسیر با شما همراه می شدم تا با هم به این جا بیاییم! گفتم: دوست من! بسیار خوش حالم که با شما آشنا شدم. بهتر است عجله کنید وبیمارتان را به مطب برسانید. او با رضایت ولبخند، دور شد. آن زمان، به نیکی دریافتم: پیام لطف ونیکی، گذشت وجوانمردی، ابراز محبت به دیگران، آنان را آینه ی رفتار ما می سازد. محبت ودوستی گذشت را با هر شکل وشمایل، با هر کلام وهر گونه عمل، حتی تعلل در سبقت از دیگران، یا پیش سلامی و... اگر ابراز کنیم، همان محبت، همان لطف وگذشت،  با انرژی  بیشتر، به ما باز می گردد. آقای مودت ، پس از بیان دلایل خوش حالی اش، خداحافظی کرد واز من دور شد. در اندیشه ی عملکرد آقای مودت ، یاد این ابیات از مولانا محمد بلخی ذهنم را منور ساخت: این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید نداها را صدا فعل تو ، کان زاید از جان وتنت همچو فرزندی بگیرد دامنت

-پایان-



  • دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.
  • افزودن دیدگاه


JahanEghtesadNewsPaper

جستجو


  |