جمعه 10 فروردین، 1403

کدخبر: 100695 18:45 1398/05/18
یک ایده زمانی ایده است که بتواند از مرز خفه شدن رد شود

یک ایده زمانی ایده است که بتواند از مرز خفه شدن رد شود

دسته‌بندی: بدون دسته‌بندی
یک ایده زمانی ایده است که بتواند از مرز خفه شدن رد شود

یک ایده زمانی ایده است که بتواند از مرز خفه شدن رد شود

دسته‌بندی: بدون دسته‌بندی

سرمقاله: حامد هدائی_روانکاو فروش ایران یک ایده زمانی ایده است که بتواند از مرز خفه شدن رد شود شهر ما جای شگفت انگیزی برای یادگیری روشهای پول سازی به مقدار نا محدود  است و این توانایی رابطه مستقیمی با گشادی دهان و توانایی کش آمدن گلیم زندگی مان دارد. نمی توان به این نتیجه رسید که لقمه های درشت و چرب و چیلی برداشته شده از پای سفره شهر،چه ارتباط مستقیمی به سطح دانش و یا ایده ای که پرورانده ایم دارد. چون اینجا نیاز نیست برای  خدمت به خودت و دیگران کاری انجام بدهی، همین که قسمت اول را به درستی صرف کنی، کارت پیش می رود. اگر بتوانی خوب و پُرچرب  شکم خود و خانواده ات را چاق کنی، شرافتمندانه ترین راه را در پیش گرفته ای. قبل ترها خیلی خوش خیال بودم که فکر می کردم  سرزمین فرصتهای طلای، افسانه ای است که قبیله های بَدوی آن سوی آب های گرم، برای سرگرمی شب های روشن سرخ پوستیشان به هم بافته اند. خیال می کردم  چنین جایی؛ دخمه ای عجیب است که  از هر سوراخش طلا و جواهرات بیرون می زند. روح سوراخ و بی طاقتم برای بودن در چنین سرزمین خیالی و شگفت انگیزی، چنان منطقم را در خود مَکیده بود،  که اصلا تصور نمی کردم منظور از فرصت طلایی؛ یعنی داشتن ایده ای که حتی یک جوانک جین پوش بی سر و پا هم می تواند با پرورشش، به یک تجارت چند میلیارد دلاری دست پیدا کند. مگر می شود فقط با یک ایده و یا ... بتوانید هه چیز بدست بیاورید!؟ خوب نمی دانم، حتما می شود دیگر! راستش را بخواهید، آن روزها، همه اتقاقات تاریخی و رویداد های عجیب و غریب کره خاکی را با شهر خودمان مقایسه می کردم، تنها به این دلیل که یاد گرفته ایم همه اتفاقات خوب کائنات، فقط از روح فراخ ما سرچشمه می گیرد و تمام گندآب های ممکن جهان هستی، در سرزمین  همان بی سرو پاهای خِرس پرست پهن شده است. خوب برایم عجیب بود، وقتی در شهر خوب ترین و تواناترین آدمهای قصه تاریخ زمین به دنیا آمده باشید، باورش کمی سخت می شود کسی فقط با داشتن یک پر عقاب یا پوشیدن لباسی از پوست شیر بتواند همه چیزهای ناممکن را ممکن کند. بدتر از این ناباوری تاریخی، این بود که جین پوش ها، رنگین پوست های محروم از یک  سیتسم ممیزی قدرتمند بودند که توانایی لازم برای گیر دادن به ایده های تازه، خطرناک و نابود کننده جوان های سربه هوایشان را نداشتند و گیر لازم را نمی توانستند به ایده پردازان منحرف و قانون شکن بدهند. مگر می شود کسی با یک ایده و یک دست لباس پاره، وارد شود و به راحتی او را حمایت کنند تا شرکت و دفتر دستک خودش را راه بی اندازد و جد و آبادش را به نان و نوایی برساند. حتی بدتر از آن، به  کسانی که شناختی از آنها ندارند نیز کمک کند تا ایده های خود را شکل دهند و آنها هم پول و پَله زیادی به دست بیاورند . آخر می دانید!؟ سالها در گوش من یکی خوانده اند: اگر چیزی را میدانی به کسی یاد نده! لقمه نان و پنیرت را در مدرسه با کسی تقسیم نکن! اول خودت را سیر کن و کاری نکن که بقیه بفهمند چطور درس می خوانی، پول در می آوری و یا کار می کنی! هر کسی هم از تو پرسید چی بی چی و کی به کی؟ بگو هیچی بابا، یک لقمه نان بخور نمیری هست و سقفی بالای سر، خدا را شکر. مبادا دست را در کارت زیاد کنی که این دور وبر  شاخ گاو زیاد است! بعد از تمام  داستانهایی که مدام از لحظه بریدن بند نافمان تا به الان در ذهن من یکی خوانده اند، عجیب نیست یک نفر بخواهد فقط با یک دست لباس جین و یک ایده به همه چیز برسد!؟ همه حمایتش کنند و حتی نه تنها پول و پله اش را با بقیه تقسیم کند، بلکه بدتر از آن بخواهد دستور پخت غذایش را نیز جار بزند. نمی دانم، شاید این ها از نوعی اختلال ناشناخته روانشناختی در رنج اند که با چنین خودزنی عمیقی نان شان را آجر می کنند. با این حال الان که فکر می کنم، آن ور آبی ها زیاد هم جالب نیستند. یک ایده زمانی ایده است که بتواند از مرز خفه شدن رد شود . شاید آنجا معیار سنجش مناسبی برای جان سختی ایده هایشان ندارند. یک ایده خوب زمانی می ارزد که حسابی کوبیده شود، اصلا کودِ کودِ شود. بعد اگر چیزی از جنازه اش باقی ماند، تازه می فهمند که صاحب ایده لیاقت همان ایده را ندارد و چنین ایده جان سختی، فقط به درد ارزش گذارانش می خورد. اصلا آن ور آبی بودن چیز خوبی نیست. چون در آنجا می گذارند ایده ناچیزات را به پول نقد تبدیل کنی و حتی کسی جرات ندارد به آن چَپ چَپ نگاه کند. حالا فرقی نمی کند که کتاب باشد یا هر چیز دیگری. ولی آنجا از تو می پرسند که از کجا آورده ای!؟ و برای همان چندر غاز چند میلیون دلاری که کاسب می شوی، باید چیزی به نام مالیات را به  حمایت گران ایده ات بپردازی و آنها فقط این حق را به خود می دهند که همان مالیات را برای راحتی مردم خرج کنند و نام این کار هم می گذارند وظیفه اجتماعی؛ یعنی هرچه می خواهی پول دربیاور ولی حق نداری مال مردم را بالا بکشی. من که نمی فهمم! این همه کار کنی و ایده ات را به آن همه پول نقد تبدیل کنی بعد بخواهند بخشی از آن را به شهروندان بدهند که مثلا حقوق اجتماعیت را به جا بیاوری!؟ ای بابا ولش کن، همین شهر خودمان خوب است. اینجا نیازی به ایده نداری، با مقدار کمی پُررویی می توانی به همه چیز بررسی . می گویند: تولید ایده های ناب پولساز، به سواد و خلاقیت و تلاش فکری نیاز دارد. یعنی اگر می خواهید کتابی بنویسید، باید حداقل سیصد جلد کتاب تخصصی بخوانید و حتی بدتر از آن، باید با اجازه کتبی از صاحب اثر، بندبند مطالبی را که از جایی دیگر برداشته اید در کتابت بیاورید و یا حداقل نام نویسنده اش را پا نویس کنید. آنها به این فرایند می گویند: احترام به حقوق خصوصی و حق کپی رایت. خنده دار است که بخواهید این همه سختی را با جان بخرید و آن همه کتاب بخوانید که ایده تان را تبدیل به کتاب دیگری کنید، بعد بخواهید اسم این همه آدم را نیز به عنوان کسانی که از نظرشان استفاده کرده اید در کتابتان بیاورید. تازه بعد از چاپ وکلی فروش وگونی کردن کلی دلار، بخواهید حق اجتماعیتان را در غالب فرایندی به نام مالیات بپردازید. این همه کار پر زحمت و تنها حمایت آنجایی ها از ایده پردازان این است که کسی حق ندارد چپ چپ به ایده اتان نگاه کند. اصلا حمایت نخواستیم، همین شهر خودمان خوب است. مثلا، برای نوشتن کتاب، پول درآوردن و هر چیزی دیگری، نیاز به سواد و دانش خاص و سالها زحمت و کار و تحقیق ندارید. کتاب می خواهید بنویسید یک عنوان انتخاب می کنید، یک کپی مَشتی و بی نظیر از همه مطالب مشابه می گیرد، و اصلا نیازی هم به ارایه نام کسی نیست. می توانید هر چیزی را که  دلتان می خواهد، با  نام و تخصص خودتان چاپ کنید یا مثلا؛ اگر هم بخواهید بگویید من کتاب خوان حرفه ای و پژوهشگر عمیقی هستم، می توانید هزار جلد کتاب را در انتها معرفی کنید  و بگویید برای مطالعه بیشتر میتوانید به این منابع مراجعه کنید. اینجا کسی حال و جرات پیگیری آن همه کتابی را که اعلام کرده اید را ندارد، همه چرت های بدون استنادتان را به راحتی و با احترام کامل قبول می کنند. پس تا می توانید رفرنس بدون سر و تَه رائه دهید. یک راه سریعتر هم هست. یک کتاب را بیاورید و فقط نامش را عوض کنید و بعد به نام خودتان چاپ کنید، نه تنها کسی چیزی نمی گوید بلکه به با هوشی و زرنگی هم ملقب می شوید. تازه بعد از فروشش هم نیازی به پرداخت حق اجتماعی نیست، چون تمام زحمت این کار خطیر را به عنوان یک دانشمند به تنهایی به جان خریده اید می توانید همه منافعش را یک جا نوش جان کنید. به این می گویند: روش سریع متخصص یک دقیقه ای شدن . راه بیوفتید و برای خودتان سخنرانی های بزرگ  و دوره های تخصصی حرفه ای با موضوع همان کتاب ها برپا کنید و کلی پول هم به جیب بزنید. پشت به پشت هم برای خودتان القاب دهان پرکن، پدر و استاد و دانشمند، مرد حافظه و ... انتخاب کنید، این موضوع به برندینگ عاطفی تان کمک شایانی می کند و از شما متخصصی مقبول مشهور در اذهان عموم می سازد. بعد از مشهور مقبول شدن، می توانید سازمانی با موضوع، مشاوره به گشنه های موفقیت، تاسیس کنید و اصول سرشار از تجربه تان را به آنها آموزش دهید. فروش تجربه های نداشته تان شما را پولدارتر از قبل می کند. نگرانی را از خود دور کنید چون تنها ابزار مورد نیاز برای محقق و مشاور شدن در زمینه های خیلی تخصصی مقدار زیادی پرُرویی توام با طلب کاریست که بتوانید گروهی از اوباش را دور و برتان جمع کنید تا به عنوان رئیسشان ،مدام فخر و کاربلدی تان را پیش این و آن جار بزنند. لابی گر خوبی باشید می توانید از تواضع ریاکارانه اتان به خوبی استفاده کنید و  رئیس انجمن متخصص نماهایی شوید که یک مشت ولگرد محتاج نان و ماهیگیری را  به عضویت می گیرد. همین که  مردم وهمشان شود که استادی  شده اید که سایر اساتید رسمی پیروتان هستند ، راه بیلیونر شدنتان یک شبه باز می شود و این موضوع هیچ رابطه مستقیمی به تخصص واقعی ندارد. آخرین مرحله موفقیت، ورود به رسانه های پولی است، هر روز صبح در یک رسانه مردمی حضور پیدا کنید و چرت های خودتان را به خورد بینندگان دهید،فرقی نمی کند چه می گویید، مواجهه زیاد و  مستقیم مشروعیت به وجود می آورد، وقتی در یک رسانه به مدت طولانی حضور داشته باشید، مردم شما را قبول می کنند. آن ور آبی ها یک عمر خودشان را شکاف می دهند تا بعد از سالها سگ دو زندن به چیزی برسند و بدتر از آن نصف پولشان را به مردم بدهند. خوب عاقبت یک ایده و یک دست لباس جین معلوم است به کجا ختم می شود.همین یک عمر تلاش در راه دانش و تجارتی واقعی برای نابود کردن اجتماع کافی است . واقعیت این است که شهر ما بهشتی برای وول خوردن تنبلهاست. ده دقیقه کار کن، هشت ساعت پول بگیر. حتی نیاز نیست ده دقیقه هم کار کنی، همین که میز کارت تمیز باشد و هوای آقای رییس را وقتی  هوس نان سنگک خاش خاشی می کند داشته باشی، کارو بارت سکه است. اینجا همین که شکمتان را سیر کنید، بزرگترین خدمت را کرده اید و همین که آقای رییس خیالش راحت باشد به میزش چشم ندارید هر کاری دلتان بخواهد می توانید انجام دهید، آن هم بدون تخصص و حتی ایده. این سوسول بازی ها فقط به درد آن ور آبی ها می خورد. در شهر ما این خبرا نیست. اینجا همه چیز آزاد است و من علاقه ای به بودن در جایی که دور آتش سرخپوسی هو هو می کنند ندارم.

instagram.me/hamedhodaei

 


  • دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.
  • افزودن دیدگاه


JahanEghtesadNewsPaper

جستجو


  |