جمعه 10 فروردین، 1403

کدخبر: 70309 20:43 1396/07/14
قهرمانِ اسطوره‌ی عصرِ نو

قهرمانِ اسطوره‌ی عصرِ نو

دسته‌بندی: بدون دسته‌بندی
قهرمانِ اسطوره‌ی عصرِ نو

قهرمانِ اسطوره‌ی عصرِ نو

دسته‌بندی: بدون دسته‌بندی

مسعود میری -حقوقدان دوستم که مختصری بیمار است در پاسخ من که گفته‌بودم در سفر به گردش برو و سیر طبیعت کن ، نوشت : حتماً می‌روم بیابان. این جوابِ نیشخند‌آمیزی‌ست که به گمانم در دنیایِ درونِ او از صدق و کذبِ گزاره عبور کرده و به وجهِ نابِ اَشکالِ بودنِ ما اشارت کرده‌است. زندگی سفری‌ست در بزراهه‌ها و کوره‌راه‌های کوهستان و بیابانِ یک حیاتِ بشری. ما چون در کودکی می‌گذریم و می‌گذرانیم ، جز مواجهه با ناشناخت‌ها ، داناییِ ما ثمرِ همان دریافت‌های نابِ با جهان بودن و درکِ در جهان بودنِ ماست . آموزه‌ها هم که از محیط و محل و احوالِ دیگران به ما داده می‌شود ، بیشتر از معبرِ عقلِ جمعی و سلیمی بر می‌شود که در چشم‌اندازِ تربیتِ «ما» برایِ آینده رونق گرفته‌است. «منِ» ما شده از نوجوانی به بعد موجودی اهلی، رام، آموخته.، و«تحتِ تعلیم» هستیم.همانگونه که آموخته‌ایم زندگی می‌کنیم ، همانگونه که در تحت تعلیم پا و دست و چشم ما یاد می‌گیرد بدنِ‌مان را رهبری می‌کنیم و شوریدگی‌های جوانی هم از مرزهای معین برون ریختگی ندارند. با مدرسه ،خانواده ، دانشگاه و غیر آن آماده می‌شویم همان باشیم که دیگران می‌خواهند. حتی آن ‌«دیگریِ» بازمانده از منِ آغازین که می‌توانست میل‌های گشوده را قوام و دوام ببخشد هم در ماجرایِ زندگیِ دژآیینِ ما رنگی ترسخورده و پر‌اضطراب به خود می‌گیرد و غالب اوقات مبدل به نیرویی هول‌انگیز می‌شود که نیازمند به روانکاو می‌شویم. روانکاوان از این بابت سربازانِ خردمندِ دارالتادیبِ زندگی‌اند. اما سفر که در کودکیِ من آغاز می‌شود ، در مسیرِ خانه و مدرسه و دانشگاه سرکوب می‌شود و میلِ نافرهیخته‌ی «بودنِ» باز و رها را ، به ثروتی سامان‌یافته و عقلانی، برای با مردمان زیستن تبدیل می‌کند. این اکسیر همسان‌سازی برای کار شگرفِ خود سهمی در خور می‌طلبد: همه‌ی هستیِ «من» را. در چنین صحنه‌ی عجیبی‌ست که در برابر مسیرِ چراغانی‌شده‌ی بنده‌پرورِ آدابِ ما آن بُعدِ تهی که در ظلماتِ جان می‌درخشد مذابِ جان‌پرورش را آزاد می‌کند ، همان که بانویِ کاهنه‌ی قرنِ پیش می‌گفت : همه‌ی هستیِ من... همه هستی من آیه تاریکی‌‏ست که ترا در خود تکرار کنان به سحرگاه شکفتن‌‏ها و رستن‌‏های ابدی خواهد برد..‌. این داستانِ بودنِ از کف ربوده شده‌ی ماست. در زندگیِ باخته به عمر، در عمر باخته به قانون ، در قانونِ باخته به نیاز ، خستگی قانونِ روزگارِ سپری‌شونده است. فرسایشی دردناک که همه‌ی بشریت را در آغوشش می‌فرساید و خرد می‌کند. با همه‌ی این اوصاف ، وقتی در بهاراتِ گل‌هایِ متقلب و فریبکار ، باید ذهن و تن را تکاند. شاید در عمقِ شهرها و دشت‌ها و کوهستان‌ها به بیابان رسید. به جایی که بی‌چیزی و تهی‌دستی ضرورتِ درکِ دوباره‌ی «بودن» را بیدار کند. ما را از رنج‌های بی‌پرتو و ملال‌ِ فرسودگی برهاند.  فرصتِ آن در رسد که ثقلِ جهان از شانه‌های ما بر خاک فروغلطد و سَبُکی به قلب‌های ما رقصندگی اعطاء کند. بیابان رفتن یعنی خروجِ از عوالم برزخی، رهیدن از دنیاهایی که اضطرابِ نان و نام را نقابِ صورت‌هامان کرده‌است. سفر به بیابان ، تنها سفری است که در ما بازمانده‌ی "بدء" است، چشمه‌ی بی‌آغاز و انجامی که اجازه می‌دهد ترس را قال بگذاریم و هول و هراس را دَور بزنیم. این هول و هراس‌ها در ما نیست، خودِ تنِ ما شده است. تن را اشغال کرده و مجال‌ها را در شعبده‌بازیِ تقدیر پوج کرده است.  بیابانِ طبیعت و بیابانِ تن ، در بیابان سفر به هم می‌رسند. قهرمانِ اسطوره‌هایِ امروز بیش از هرچیز به تردیدی بزرگ محتاج است . تردیدِ به هر چه که «وِزر» و«حطام»الدنیاست. قرآن زیبا می‌گوید. برای گشادگی و فراخ‌ شدنِ سینه و جان ، باید از ثقلِ آموختنِ بندگی‌ها رهید. سروری و شادمانیِ شنیدنِ سخنِ  بزرگ دلِ بیابانی می‌خواهد.الم نشرح لک صدرک‌.و وضعنا عنک وزرک. حُطام‌ها ، خرده‌ریزه‌های جاگیر و اشغالگر ، وزر‌ها، بارهای بیهوده‌ای که بر وجودِ ما سنگینی می‌کنند و هراسِ از آینده و اکنون را می‌آورند ، امنیتِ جان را ربوده‌اند. بیمارمان کرده‌اند و سفله‌ی مان ساخته‌اند. روحِ بندگی و بردگی در این خورده‌ریزه‌های ذهنی، دانشی،و بارهایِ روانی چون ویروسی عمل‌کننده در ما لانه کرده‌است. بیابان‌شدگی خاصیتِ رهابخشی دارد.سفر خود بیابانِ رفتن است.مهاجرت از خود به اقلیم‌هایِ نرفته، روبرو شدن با وجهِ دیگرِ نداشتن و پارسایی. از داشتن به بودن کوچیدن. این سفر،«چه‌باید کردِ»روزگارِ ماست.


  • دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.
  • افزودن دیدگاه


JahanEghtesadNewsPaper

جستجو


  |