کدخبر: 53748
20:55
1395/11/18
قصه دور و درازِ به قدرت رسیدن ترامپ
قصه دور و درازِ به قدرت رسیدن ترامپ
سعید ذاکری-انتخاب دونالد ترامپ نتیجه سیر وقایعی بود که در ۱۹۷۵ از انگلستان آغاز شد. چندماه بعد از این که مارگارت تاچر به رهبری حزب محافظهکار رسید، یکی از همکارانش در یک گردهمایی یا چیزی شبیه آن، در تلاش بود که بیتالغزل گفتمان محافظهکاری را بیان کند. ناگهان تاچر کیف دستی خود را باز کرد کتابی را که گوشهاش تا شدهبود بیرون کشید و روی میز کوبید. او گفت: "این چیزی است که ما به آن اعتقاد داریم!" . و انقلاب سیاسیی که جهان را درنوردید، اینگونه آغاز شد.
این کتاب اساسنامه آزادی (۱) اثر فردریش فون هایِک بود. انتشار این کتاب در سال ۱۹۶۰ بهمثابه گذار از فلسفهای صریح، اگرچه افراطی، به یک آشفتگی تمامعیار بود. این فلسفه نئولیبرالیسم نامیدهمیشد، که رقابت را ویژگی هویتبخش روابط انسانی تلقی میکرد. {بنابراین فلسفه} بازار همواره یک سلسلهمراتب طبیعی از برندهها و بازندهها را پدید میآورد، که کارآمدترین سیستمی که بشر میتوانسته طراحی کند، بدینترتیب به منصه ظهور میرسد. و هر چیز که این فرایند را با وقفه مواجه سازد، اعم از مالیات سنگین، قانونمداری، پیمانهای اتحاد بازرگانی و برنامهریزی دولتی همگی ضد تولید تلقی میشوند، و کارآفرینان رسته از این قید و بندها قرار است ثروتی را تولید کنند که همه از آن بهره میبرند.
این طرز فکر از دیرباز در سطوح مختلف رایج بود. اما وقتی که هایک اساسنامهی آزادی را نوشت، شبکه لابیگران و متفکرانی که از قِبَل او پدید آمدند، از حمایت سخاوتمندانه مولتیملیونرهایی بهرهمند شدند که این نظریه را ابزاری برای دفاع از خود، در مقابل دموکراسی مییافتند. چنین نبود که همه جنبههای لیبرالیسم با منافع آنها منطبق باشد. به نظر میرسد هایک سعی داشت این انطباق را برقرار کند.
او کتابش را با برداشتی حداقلی از آزادی آغاز میکند: {آزادی به مثابهِ} رفعِ اجبار. مفاهیمی همچون آزادی سیاسی، حقوق جهانشمول، برابری انسانها و توزیع عادلانه ثروت را از آن جهت که اصحاب ثروت و قدرت را محدود میکنند، بهعنوان اخلال در رفعِ اجباری که مطلوب اوست، نفی میکند.
درعین حال دموکراسی دیگر "یک ارزش بنیادین و قطعی" نیست. در واقع آزادی منوط است به بازداشتن اکثریت از اعمال اراده بر جهتگیریهای سیاست و جامعه.
هایک این وضعیت را با ساختن یک روایت حماسی از ثروت بیحدوحصر تعدیل میکند. او اقلیت متموّل را که شیوههای جدیدی برای خرج کردن پولشان ابداع میکنند، در ردیف پیشتازانِ علم و فلسفه قرار میدهد. همانطور که فیلسوف سیاسی باید آزادانه به آنچه تابهحال اندیشه بشر به آن نرسیده، بیاندیشد، ابرثروتمندان هم باید آزادانه آنچه را که بشر قادر به انجام آن نبوده، انجام دهند، فارغ از این که افکار عمومی چه قضاوتی میکند یا منافع عموم چه اقتضاء میکند.
ابرثروتمندان "پیشتازانی" هستند که "سبکهای جدید زندگی را آزمایش میکنند"، و هموارکننده راهی هستند که دیگران از پیِ ایشان در آن گام خواهندنهاد. پیشرفت جامعه منوط به این است که این افرادِ "مستقل" آزاد باشند تا از هر راهی که دوست دارند پول در بیاورند، و هرطور که میخواهند خرج کنند. نتیجتاً هر چیز خوب و مفیدی از نابرابری نشأت میگیرد. نه بین شایستگی و پاداش نسبتی باید باشد، نه بین درآمد حاصل از کار با درآمدهای دیگر میتوان تمایزی قایل شد، آنها باید آزاد باشند که هر قدر زورشان میرسد، سود و بهره بگیرند.
ثروت موروثی از لحاظ اجتماعی حتی مفیدتر از ثروت اکتسابی است: "ثروتمندان بیکار" که مجبور نیستند برای کسب درآمد کار کنند، میتوانند عمرشان را وقف سیاحت "در ساحتِ افکار و عقاید و ذوقیات و باورها" کنند. حتی وقتی پولشان را برای جلوهگری و تجمل بیهوده خرج میکنند، در واقع بهعنوان پیشقراولان جامعه در حال ایفای نقش هستند.
هایک از مخالفتش با انحصارطلبی کاسته، در عوض بر طبل مخالفت با پیمانهای اتحاد تجاری میکوفت. مالیات تصاعدی و اقدامات دولتی برای افزایش رفاه عمومی را به باد طعنه میگرفت. او همواره تأکید داشت که "علیه خدمات رایگان بهداشت عمومی اقامه دعوی میکند" و نیز بحث و گفتگو بر سر موضوع منابع طبیعی را خاتمه میدهد. کسانی که پیگیر این اخبار هستند، نباید از این که جایزه نوبل اقتصاد به او تعلق گرفت، متعجّب شدهباشند.
در همان زمانی که تاچر کتابش را روی میز کوبید، در هر دو سوی اطلس، شبکه پویا و فعّالی از اتاقهای فکر، لابیگران و دانشگاهیان پایهگذاری شد که نشو و نما بخشیدن به نظریه هایک را سرلوحه فعّالیت خود قرار داد. از جمله تشکیلدهندگان این شبکه میتوان به دوپن، جنرال الکتریک، کمپانی آبجوسازی کورز، چارلز کوک، ریچارد ملون اسکیف، لارنس فرتینگ، بنیاد ویلیام ولکر و نیز بنیاد ارهارت اشاره کرد. متفکرانی که از اینها حمایت مالی دریافت میکردند، با توسّل به روانشناسی و زبانشناسی، واژگانی ساختند که با آنها شعریات هایک را بهصورت یک برنامه سیاسی منطقی و مستدلّ به نخبگان عرضه کردند.
تاچریسم و ریگانیسم به خودی خود ایدئولوژی نبودند، بلکه دو تجلّی از نئولیبرالیسم بودند. هرچه این دو کردند، از کاهش مالیات ثروتمندان گرفته تا لغو پیمانهای تجاری، کاهش {سرمایهگذاری دولتی برای} مسکن عموم، مقرّراتزدایی، خصوصیسازی، برونسپاری و رقابتی کردن خدمات عمومی، همگی پیشتر توسط هایک و مریدانش مطرح شدهبودند. امّا فتحالفتوحِ این شبکه، نه سیطره یافتن بر جناح راست، بلکه مسخّر ساختن احزابی بود که روزگاری پیش از آن برای پاسداشتِ هرآنچه هایک از آن بیزار بود، جنگیدهبودند.
بیل کلینتون و تونی بلر روایتی از آنِ خود نداشتند، جز اینکه بگویند در دعوای چپ و راست، ما جریان سوم هستیم. (۲) به بیان دیگر آنها عناصری را از آنچه احزابشان پیشتر به آن اعتقاد داشتند، با عناصری از عقاید مخالفانشان درآمیختند و این ترکیب نامتجانس را "راه سوم" نامیدند.
نئولیبرالیسم با آن طالع پرفروغ و اعتماد به نفس فزایندهاش، ناگزیر، در قیاس با ستاره رو به افولِ سوسیال دموکراسی، نیروی جاذبه بسیار قویتری از خود ساطع میکرد. مظاهرِ پیروزیِ هایک همهجا به چشم میخورد، از پیشگامی بلر در مبسوط کردن حریم خصوصی مالی تا لغو اعلامیه گلاس- استیگال به دست کلینتون، که بخش مالی را به ضوابطی مقیّد میکرد. و بالاخره اوباما که او هم (به جز "امید") روایتی از آنِ خود نداشت، با تمام رأفت و عطوفتش بهتدریج در حلقه محاصره کسانی که ابزارهای لازم را برای قانع کردن او در اختیار داشتند، گرفتار شد.
همانطور که در ماه آوریل گذشته هشدار دادم، اولّین قدم خلع قدرت {از مردم} است و سپس سلب حق تعیین سرنوشت. اگر ایدئولوژی حاکم به دولت {منتخب} اجازه ندهد که رویههای جاریِ اجتماعی را تغییر دهید، دولت دیگر فایدهای به حال رایدهندگان نخواهدداشت. سیاست از زندگی مردم گسیخته میگردد و مناظرهها{ی سیاسی} به ورّاجی نخبگان برجِعاجنشین تبدیل میشوند. در عوض محرومشدگان از حق تعیین سرنوشت به سیاستستیزانی کینهجو تبدیل میشوند که شعارها، نمادها و احساسات را از استدلال و اطلاعات موّثق خوشتر میدارند. مردی که بخت هیلاری کلینتون را برای رییسجمهور شدن با ادبار مواجه کرد، نه دونالد ترامپ که شوهرش بود.
نتیجه تناقضآمیز این رویه این است که نئولیبرالیسم، با درهم شکستن راهحلهای سیاسی، گونهای از انسان را میپرورد که هایک او را میپرستید. ترامپ که هیچ سیاست منسجمی ندارد، یک نئولیبرال کلاسیک نیست، اما نمونه اعلای آن چیزی است که هایک آن را "مستقل" میخواند: وارث یک ثروت بادآورده و رسته از قید و بندِ اخلاق عمومی، که با اتّکاء به فاصله نجومیی که از مردم دارد، ممکن است راهی را هموار کنند که دیگران از پی او بر آن گام نهند. اتاقِفکرنشینان نئولیبرال اکنون پیرامون این مرد توخالی حلقه زدهاند، و این ظرف خالی آماده است تا توسط کسانی پر شود که میدانند چه میخواهند. محتملترین نتیجه بر باد رفتن هر آن چیزی است که برایمان باقی مانده، و سرآغاز آن احتمالاً لغو توافق جلوگیری از گرمایش زمین خواهدبود.
دنیا را قصهگوها اداره میکنند. سیاست در فقدان روایتهایی که با یکدیگر در رقابت باشند، به محاق رفتهاست. اکنون وظیفه کلیدی ما این است که روایت دیگری بسازیم، در این باره که در قرن بیست و یکم چگونه میتوان انسان بود. این روایت باید رأیدهندگان به ترامپ و حزب یوکیپ (۳) را همان قدر مخاطب قرار دهد که رأیدهندگان به کلینتون، سندرز و جرمی کوربن را.
تعداد اندکی از ما روی این موضوع کار کردهایم و میتوانیم تشخیص دهیم که آغاز یک قصه باید چگونه باشد. هنوز زود است که چیز زیادی در این باره بگوییم، اما آغاز این قصه باید در ژرفای خود، نوعی بازشناخت انسان باشد، که بنا بر تصدیقهای فراوان علم روانشناسی و نیز علم عصبشناسی، در مقایسه با هر حیوان دیگری، بسیار اجتماعی و بسیار غیر خودخواه است. اتمیزاسیون و رفتار مبتنی بر سود شخصی که نئولیبرالیسم مشوّق آن است، با جنبههای بسیاری از طبیعت انسانی در تعارض است.
هایک به ما گفت که هستیم، و غلط گفت. اولین قدم این است که داعیه انسان بودنمان را از نو اقامه کنیم.
------------------------------------
۱ - The Constitution of Liberty
۲ - اصطلاح "راهِ سوم" به معنای بدیلی برای دو گفتمان رقیب سنتی_سوسیالیسم و کاپیتالیسم_ خصوصاً در انگلستان نقل بسیاری از محافل بود. آنتونی گیدنز کتابی به همین نام دارد که ظاهراً مبنای بسیاری از سیاستهای اجتماعی دولت بلر بوده، و ترجمه فارسی آن موجود است. البته رویکرد این کتاب بیشتر به گفتمان دولت رفاه نزدیک است تا کاپیتالیسم. - مترجم
۳ – UK Independence Party ، یک حزب راستگرای پوپولیست در بریتانیا