سعید ذاکری: شیخ سعدی در گلستان حکایت عارفی را نقل میکند که در غاری خلوت گزیدهبود و هرچه مریدان خواهش میکردند به شهر بیاید و از گنجینه معرفت خود شهریان را بهرهای رساند، پاسخش جز انکار نبود: ... بگفت آنجا پریرویان نغزند چو گِل بسیار شد پیلان بلغزند! این رویکرد به عرفان یعنی به سودای حق از خلق بریدن، البته مخالفانی هم دارد. سعدی خود از این جمله است. او در آغاز باب سوم بوستان در وصف سالکان راستین میگوید: چو بیتالمقدس درون پر قُباب رها کرده دیوار بیرون خراب سالک حقیقی کسیست که درونش همچون بیتالمقدس آباد و زیبا و آراسته باشد و بیرونش (ظاهرش) از هر آرایش و آلایشی پیراسته باشد. تااینجا ظاهراً سعدی هم با عموم اهل طریقت همداستان است. اما در ابیات بعدی از طریقِ طریقتفروشان و متظاهران عنان میپیچد و سخنی دیگر همچنان در وصف سالکان حقیقی میگوید که در روزبازارِ طریقت¬فروشیِ قرن هفتم نادره گفتاریست: دلارام در بر، دلارام جوی لب از تشنگی خشک، بر طرف جوی نگویم که بر آب قادر نیاند که بر شاطیِ نیل مستسقیاند سالک آن نیست که از دنیا و اهلش ببرد و در کنج غاری عزلت گزیند، و سالکان حقیقی به امید آبادانی آخرتشان، دنیا را ویران نمیپسندند و حتی آباد ساختن دنیا را از ملزومات آبادی آخرتشان میدانند: پراکنده روزی پراکنده دل! این جهانبینی سعدی نقطه مقابل گفتمانیست که امروزه دیگر خریدار چندانی ندارد. اما جهانبینیهای ضد زندگی و ضد مدنیت، در آن روزگار با پرچمداری امثال محمد غزالی بازار گرمی داشتهاند. فیلم شمعون صحرا (Simon of Desert) محصول سال ۱۹۶۵ ساخته لوییس بونوئل فیلمساز بزرگ اسپانیایی، ناسازگاری این جهانبینیها را با مناسبات زندگی مدنی به خوبی به تصویر میکشد. شمعون زاهدیست که در قرن پنجم میلادی در قلمرو امپراطوری مسیحی روم زندگی میکند. او تمام عمر خود را بالای ستون بلندی در بیابان به عبادت گذرانده و صاحب کراماتیست. مردم به زیارت او میروند و او حوایجشان را برآورده میکند. شیطان هم از هر فرصتی برای فریفتن او استفاده میکند و هربار ناکام میماند. این فیلم سیر داستانی ندارد و مقامه وار صحنههایی از زندگی روزمره شمعون را نشان میدهد، صحنههایی که هرکدام آبستن نکتهای قابلتأمل است. یک روز مردی که به جرم دزدی دستش قطع شدهاست، از شمعون میخواهد که دست او را برگرداند. خواستهاش برآورده میشود. او از سر تحسین نگاهی به دستش میاندازد و بعد چنان که انگار میخواهد دست بازیافتهاش را بیازماید، پسگردنی محکمی به پسر خردسالش میزند. در راه بازگشت به خانه هم به همسرش میگوید که دیگر گرسنه نخواهندماند چون بعد از آن، او میتواند باز به کار زراعت بپردازد. همسرش میگوید: "ولی ما که بیل نداریم!" و مرد میگوید: "حالا که دست دارم میتوانم یک بیل دیگر بدزدم!" بهبیاندیگر، براساس تصویری که این صحنه از فیلم رسم میکند، بزهکاری زاییده سازوکارهای اقتصادی ناسالم، فقر فرهنگی و نقصهای نظام مالکیت ابزار تولید است، و تا وقتی که انسان به مدد موهبت عقل این چرخه را اصلاح نکند، حتی معجزه هم دردی را دوا نخواهدکرد و بزهکاری همچنان سرنوشت محتوم بخشی از جامعه خواهدبود. در صحنه دیگری شمعون بالای ستون درحال ریاضت است، و از سر زهد و پارسایی نان و کاهو میخورد، مادرش هم در پایین ستون نشستهاست، و از سر فقر و نداری همان نان و کاهو را میخورد. در واقع پیام این صحنه از فیلم این است که گاهی زاهدمنشی در حکم یک واکنش روانی به فقر و ناکامیست. همین واقعیت در تاریخ سرزمین ما هم به خوبی مشهود است. برخلاف بسیاری از مشایخ صوفیه در قرون نخستین (همچون بایزید و ابوسعید و ابوالحسن خرقانی) در قرنهای بعدی با بروز ناکامیهای عمومی در زندگی عینی جامعه، همچون جنگهای پیاپی و تاختوتازهای غزان و مغولان، جمله معروف "مسکین دژ رویین است" به شعار بسیاری از عرفا تبدیل شد. در واقع عرفان و پارسایی به نوعی مسکّن کاذب برای دردهایی تبدیل شد که درمان آنها جز با قدم گذاشتن از آسمانِ وهم بر پهنه زمین واقعیت و تلاش مستمر برای بهبود شرایط اجتماعی و اقتصادی میسر نبود، درمانی دشوار و طاقتفرسا که خوی تنبل زاهدان ریایی بسی دور از آن سیر میکرد. البته شمعون یک زاهد ریایی نیست. او خود را نه تنها در برابر خداوند بلکه در برابر بندگان او هم بسیار کوچک می شمارد. اما ماهیت متناقض جهانبینی او خود حاکی از این است که چنین پدیدهای در زندگی واقعی امکان وقوع ندارد. نکته دیگری که در فیلم جلبتوجه میکند نحوه مواجهه شمعون بهمثابه یک عارف صاحبکرامت و نماینده معنویت راستین، با تجلی اجتماعی معنویت، یعنی نهاد کلیسا است. در بخشی از فیلم پس از آنکه شمعون مدتهای مدیدی بیادعا و خاضعانه با کرامات خود بیماران را شفا میدهد و دست قطع شده را به حال اولش برمیگرداند، کشیشان به سراغ او میروند و با نخوت و تکبر به او میگویند که ما تشخیص دادهایم که تو بالاخره برای تشرف به کسوت کشیشی و عضویت در صومعه صلاحیت لازم را کسب کردهای! آنها لباسی شبیه لباس خود را به او میدهند و به او میگویند که اجازه دارد به جرگه آنان ملحق شود! شمعون اما از این لطف و مرحمت نامنتظَر از خود بیخود میشود و با حالی دگرگون و تأثری حقیقی، نه چنان که انتظار میرود از سر تمسخر، از آنان عذر میخواهد و میگوید که خود را لایق پوشیدن لباس کشیشی نمیداند! این صحنه در واقع یک تناقض بزرگ و بنیادین را که طی قرون و اعصار در جهانبینی کاتولیک نهادینه شدهاست، به چالش میکشد. آنچه شمعون بدان دست یافته، یعنی معنویت راستین، هدف رسمی و اعلامشده دیانت است. در مقابل صنف کشیشان و دستگاه کلیسا قرار است وسیله تحقق این معنویت باشند و قاعدتاً وسیله باید فرع و طفیلیِ هدف باشد. اما به مرور زمان، جایگاه نهاد کلیسا از وسیله به هدف ارتقا مییابد. در مقابل معنویت ناب شمعون، که به رغم تمام نقص و کاستیها و ناسازگاریش با اقتضائات زندگی اجتماعی، حداقل طبق جهانبینی رسمی کلیسا باید کمال مطلق تلقی شود، مهجور میماند، و به جای اینکه هدف غایی دیانت تلقی شود، به مرتبه وسیلهای برای تبلیغ و بازارگرمی کلیسا تنزل مییابد. در صحنه دیگر، یکی از کشیشان دواندوان میآید و از شمعون میخواهد برای پیروزی رومیان در جنگ دست به دعا بردارد. شمعون میپرسد: - این جنگ برای چیست؟ - دشمنان مسیحیت به ما حمله کردهاند. - آخر برای چه؟ - برای این که زمینها و اموالمان را تصاحب کنند. - ولی زمین مال خداست، کسی نمی تواند آن را تصاحب کند! کشیش که پاک از فهمیدن زبان شمعون و فهماندن زبان خود به او ناامید شده است سعی می کند از در دیگری وارد شود. پس به کیسه نان و کاهوی شمعون اشاره میکند و میپرسد: - شمعون مقدس! این کیسه مال شماست؟ شمعون با تعجب میگوید: بله برادر، مال من است. - اما من میگویم مال من است! - ولی برادر! این کیسه من است! - نه! کیسه مال من است! - باشد برادر! مال تو باشد! کشیش که نه خود زبان اهل آسمان را میفهمد، نه جایگاه و لباسش به او اجازه میدهد که بیش از این بیگانگی خود را با زبان اهل آسمان را لو بدهد، و نه قادر است زبان اهل زمین را به اهل آسمان حالی کند، از نردبانِ پای ستون پایین میرود. او دو باره به زمین هبوط میکند و دواندوان به دنبال چارهای زمینی میشتابد.
[caption id="attachment_18971" align="alignright" width="263"] سعید ذاکری[/caption]-
دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.
-
افزودن دیدگاه