سه شنبه 04 اردیبهشت، 1403

کدخبر: 41062 19:46 1395/07/04
سفر به «نگین کویر»

سفر به «نگین کویر»

دسته‌بندی: بدون دسته‌بندی
سفر به «نگین کویر»

سفر به «نگین کویر»

دسته‌بندی: بدون دسته‌بندی

علیرضا امامی فرد-اگر با هواپیما سفر کنید و مقصدتان یزد باشد، هنگام فرود منظره ای را مشاهده می کنید که بسیار عجیب است. نه برجی وجود دارد و نه خانه های نامنظم، نه خانه های شیشه ای سر به فلک کشیده، نه هجمه ای از ماشین های پشت سر هم ایستاده. تنها چیزی که دیده می شود خانه های قهوه ای رنگی است شبیه هم. در نگاه اول فکر نمی کنید که خیلی چیز عجیبی باشد و شاید در چند ساعت گشت و گذار در این شهر همه چیز برایتان عادی شود. اما ماجرا از آنجا شروع می شود که شما پایتان را از هواپیمای غول پیکر سفید رنگی بیرون می گذارید و وارد خاک یزد می شوید. اولین چیزی که احساس می کنید گرمای این شهر کویری است. چیزی که از قبل انتظارش را داشتید. قاعدتا فکر می کنید خیلی نمی توانید با این شرایط در یزد دوام بیاورید و باید سریع کوله بارتان را جمع کنید تا از این شهر فرار کنید. اما خب سفر کاری است و شما ناگزیرید تا انتها بمانید. بعد از خارج شدن از فرودگاه و گرفتن تاکسی، به مرکز شهر می رسید. شهر زیاد شلوغ نیست. شک ندارید که این خلوتی به این دلیل است که همه به خاطر گرمای طاقت فرسا در خانه هایشان به خنکای باد کولر پناه برده اند. اما ماجرای شگفت انگیز از زمانی شروع می شود که راهنمای شما، یزدی باشد و بخواهد یزد را به شما نشان دهد. راهنما برخورد گرمی با شما می کند و شما را به محل اقامتتان می برد. محل اقامتتان هتلی با دیوارهای مزین به کاغذ دیواری و گچ بری های مدرن نیست، اینجاست که تازه متوجه می شوی تمام تصوراتت را باید از ذهنت پاک کنی. هتل تو اتاقی دارد با سقفی آجری و گل‌اندود، همین و بس. برایت سخت است، اما چه می تواند کرد جز تحمل. وقت استراحت آن چنانی نداری و به همین خاطر از هتل بیرون می آیی و با راهنما همراه می شوی تا در دو روز و نیم وقتی که داری از مکان های تاریخی دیدن کنی و گزارشی در خور بنویسی. هر چه به اطراف می نگری خانه ای بلندتر از سه طبقه نمی بینی. برایت بسیار عجیب است که در شهر تو یک خانه چطور یک طبقه است، یک خانه سی طبقه و هیچ کس نیست از این زشتی بی حد و حصر شهرت جلوگیری کند . به مسیر ادامه می دهی. از شهر خارج می شوی و  به شهرستان های اطراف می روی. سوار ون هستی و راهنما هم کنار تو لحظه به لحظه از جای جای یزد برایت توضیح می دهد. او ناگهان این خبر را به تو می دهد که اردکان مقصد توست. نمی دانی دلیلش چیست که یزد را به یکباره باید رها کنی و به اردکان سفر کنی. ولی سعی می کنی خیلی سوال نپرسی. بعد از طی مسافت یزد تا اردکان به شهری می رسی که پرنده در آن پر نمی زند. سوالهای ذهنت بیشتر می شود ولی در نهایت خنده ات می گیرد که راهنما مسخره ات کرده است و این سفر، یک سفر کاری است که باید خود را به بیخیالی بزنی تا تمام شود. هر چه نگاه می کنی هیچ احدی را نمی بینی مگر تک و توک از کنارت رد شوند. راهنما می گوید که باید به اطراف اردکان برویم تا با این شهرستان بیشتر آشنا شوی. هنوز نیامده مرکز اردکان را ترک می کنی. با خود دوباره حرف می زنی که اردکان خودش چه بود که اطرافش چه باشد!!!!!! چند کیلومتری که دور می شوی چیزی نمی بینی اما وقتی به دور دست خیره می شوی چندین سازه بزرگ خودنمایی می کند. متعجب می شوی که چه شد به یکباره از چند صد خانه حداکثر سه طبقه ناگهان به چند غول عظیم الجثه می رسی. کارخانه هایی که می بینی حتی در تهران هم نظیر ندارد. خودت را جمع می کنی و لبخندی که به نشانه مسخره کردن بر لبانت نقش بسته بود را کنار می گذاری و کمی جدی تر به قضیه می نگری. پیاده می شوی و همراه با راهنما از چندین کارخانه موجود و متناسب با وقتت بازدید می کنی. کارخانه شیشه سازی، تولید پرده، تولید ارده و از همه عجیب تر یک کارخانه که در حال ذوب کیلو کیلو آهن است، داغ ِ داغ. هوای یزد نسبت به هوای داخل این کارخانه مثَل هوای بهشت است به جهنم. ۱۶۰۰ درجه حرارت و مردمانی در حال کار کردن. مردمانی که در یک قدمی حرارت بالای هزار درجه هستند و تو می ترسی حتی وقتی که از دور نگاه می کنی. همه و همه مشغول اند و می فهمی چرا شهرستان اردکان این قدر خلوت بود. تو آنقدر در شهر خود جوان بیکار دیده ای که همین طور در خیابان بچرخند، فکر می کنی اردکان و یا هر شهری که می روی باید مثل شهر خودت باشد. بعد از دیدن صحنه های عجیب از حومه اردکان وارد مرکز شهر می شوید. راهنما تو را به استراحتی کوتاه دعوت می کند. خسته ای اما دلت نمی آید در این شهر پر رمز و راز که تازه کشف کرده ای بخوابی. تازه حقایقی روشن شده است. حقایقی که اگر نمی دیدی قطعا تصور می کردی دروغی بیش نیست. شب تو را به رستوران های سنتی می برد. این رستوران ها را در تلویزیون به این شکل دیده ای که عده ای روی نیمکت چوبی در یک فضای سنتی نشسته اند و با لهجه یزدی دور هم جمع شده اند و برای هم لطیفه تعریف می کنند. رستوران را با همان راهنما ترک می کنی. نمی دانی این مهمان نوازی است یا آزار که نمی گذارد به خانه بروی، چرا که از خستگی بدنت نای یک قدم راه رفتن هم ندارد، هر چند که برایت تازه جذاب شده است. راهنما می گوید اردکان شبش زیباست و حالا وقت گردش در اردکان است. دندان قروچه می کنی و ابروانت را در هم می کشی و با خود می گویی به خدای احد و واحد خسته ام اما هر طور شده خودت را راضی می کنی و می گویی بهتر است غر زدن را کنار بگذاری و به گردشگری ادامه دهی. شب اردکان حیرت آور بود. چندین طاق کوتاه مانند بازارچه با نورپردازی از کف. تلفیق مدرنسیم و سنت. این بازارچه ها انتها نداشت مانند نخوابیدن تو که مثل اینکه در این شب زیبا انتهایی ندارد و باید تا صبح بیداری بکشی. قدم زنان در این بازارچه های تو در تو به کوچه ای بسیار باریک می رسی که یک نفر آدم هم به زور در آن می تواند راه برود. راهنما می گوید نام این کوچه آشتی کنان بوده است. به این صورت که دو نفر را از دو طرف مقابل وارد کوچه  می کردند و قطعا در یک نقطه از این کوچه برخوردی صورت می گرفته است. بماند که هر کدام از این طاق ها چه فلسفه ای داشته که محدودیت در این سفرنامه نویسی اجازه رازگشایی نمی دهد. شب که به هتل باز می گردی به یک چیز فکر می کنی. اینکه چقدر خوب شد آه و ناله هایت را بلند بلند نگفتی و گذاشتی راهنما تو را شب در اردکان بچرخاند. در همین فکر و خیال ها می خوابی. صبح بدون آنکه ذره ای خسته باشی بلند می شوی. منزل بعدی میبد است و امروز روز شهرستان بعدی یزد است. بلند می شوی و این بار مصمم به راهت ادامه می دهی. میبد هم دست کمی از اردکان ندارد. راهنما نوید یک مکان جذاب دیگر را می دهد. در بدو ورود وارد برجی می شوی که ابتدا برایت گنگ است. چند سوراخ در جای جای داخل برج وجود دارد. مسوول آنجا توضیح می دهد که اینجا کبوتر خانه بوده و هر کفتری پیغام را به همان جا که جلد شده بود می فرستادند تا خبرها را برساند. یک لحظه یک نگاه به تلفن همراهت می کنی و یک نگاه به لانه کفترها و متوجه می شوی یک تلفن همراه می تواند امروز کار هزار کبوتر در این لانه ها را به دوش بکشد و چه می کشیدند مردم در زمان های قدیم، بگذریم. بعد از آنجا وارد یک قلعه بی سر و ته می شوی. قلعه ای که قدمتش به ۶۰۰۰ هزار سال پیش می رسد. توریست ها حیران مانده اند که این چه بنایی است. شک ندارم هر کس فیلم ارباب حلقه ها را دیده باشد می تواند قلعه آن را با این قلعه مقایسه کند. شب را هم با بازدید از یک آتشخانه به پایان می رسانی. خلاصه بگویم تا پایان شب دوم یک لحظه بیکار نمی مانی، هر جا که قدم می زنی پر است از مکانهای تاریخی که مجال استراحت کردن به تو نمی دهد. از صنایع دستی میبد هم می توان سفالش را نام برد که در یک راستای طولانی پیر  و جوان نشسته اند و با دستهای  گلی در حال ساختن نقش و نگارهای شگفت آوری هستند. شب دوباره هنگام خواب در فکر فرو می روی، این بار حالت گرفته است، نه از خستگی و نه از کثرت کار فراوان، بلکه از دلتنگی. دلت گرفته که امشب آخرین شب است که ستاره های شهر یزد را می توانی در شبی آرام ببینی و نمی دانی عمرت مجال این را می دهد که بتوانی باز هم با مردم خونگرم یزد همکلام شوی و این شهر پر از تاریخ را ببینی یا نه؟؟ برای همین از رختخواب بلند می شوی و ساعت ها به آسمان خیره می شوی و قدم می زنی و در نهایت برای آنکه فردا خواب نمانی به تخت خود باز می گردی. اما فردا نوبت یزد و مهریز است. صبح زود از خواب بلند می شوی تا حتی ثانیه ای را از دست ندهی. پای ثابت صبحانه‌های یزد، ارده است. اما برویم سراغ یزد. از مسجد جامع بی نظیرش گرفته تا زندان تاریخی و بازار همه و همه تو را شگفت زده می کند به طوری که تنها چیزی که حس نمی کنی گرما است. سر یزد هم همین طور. قلعه ای بی نظیر و تاریخی که محل تجارت در زمان های دور بوده و حالا در نزدیکی آنجا پرورش آهو می دهند. اما با تمام اینها دو روز و نیم سفرت به پایان می رسد. شاید یکی از غم انگیزترین لحظه ها این بود که می خواستند تو را از یزد جدا کنند. درست است که ابتدا برای یک سفر کاری به یزد آمده بودی برای نوشتن گزارش و ابتدا مردد بودی اما هنگام بازگشت غبطه می خوردی به ثانیه ثانیه لحظاتت که از آنها در این شهر زیبا استفاده نکردی. جان کلام آن که یزد با همه آفتاب سوزانش، شهری ناشناخته است در دل کویر. شهری که بسیاری از مردم فرنگ آن را شناخته اند و به سمت آن هجوم آورده اند اما هنوز در ایران مغفول مانده است. گرچه اقدامات بسیار خوبی در این چند سال با مدیریت برخی از مسوولین اتفاق افتاده است اما یزد و شهرستانهای اطرافش هنوز پتانسیل های فراوانی دارند که باید آنها را دریابیم؛ همین      


  • دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.
  • افزودن دیدگاه


JahanEghtesadNewsPaper

جستجو


  |