صادق جلائی- همین یک ساعت قبل بود که خاور کوچک نارنجی ، آرام آرام به راه افتاد. حالا دیگر حسن آقا همان بندهای باریک سردی که زندگیش را به تهران وصل کرده بود ، برید. موقع رفتن سیگاری روشن کرد و گفت: ما منتظرتونیم. هنوز انعکاس صدایش در ذهنم جاری است: ما منتظرتونیم.
گریه های مهری بند نمی آید: حالا دیگه علی موند و حوضش. تنها شدیم. راست میگوید، تنهای تنها. تهران شهر غریبی است. با این همه سرو صدا و هیاهو، آدم مدام توش احساس تنهایی می کند. توی این خیابان های شلوغ حس بی کسی بد جوری به آدم دست میدهد. آدم مدام دلش می خواهد بنشیند یک گوشه خلوت و تا میتواند توی خودش زار بزند.
حالا بی کسی زل زده توی چشم زندگی ما.
«ما هم می تونیم برگردیم. تازه ما بچه مدرسه هم نداریم.»
« فعلا نداریم.»
« به هر حال تا هفت سال دیگه خدا بزرگه. نیست ؟»
« خدا که همیشه بزرگه. فقط این دل ماست که خیلی خیلی کوچیکه.»
توی لحنش نسبت به رفتن تغییر اساسی ایجاد شده. میدانم که این حس گذراست. مهری دل شیرجه زدن توی آن همه نشانه ها و خاطره ها را ندارد.
« بیا برگردیم. خواهش می کنم. بیا برگردیم.»
« حالا وایسا . ببینیم حسن آقا اینا چقد دووم می یارن.»
"دوام آوردن" ، مگر ما توانسته ایم توی تهران دوام بیاوریم ؟ تاریخ انقضایمان سال ها پیش گذشته است توی این شهر.